#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_120
باقدم هاي محکم بسمت دررفت ک ايدين مقابلش ايستاد..
باصورت قرمزشده گفت:برو کنار ايدين..نزار بلايي ک ميخوام سرشاهين بيارم روتو امتحان کنم..
ايدين دست برشونه پويا گزاشته و اورا ب عقب هل داد:الان توعصبي هستي نميدوني چيکار ميکني..من ميرم باهاش حرف ميزنم..تا ببينم حرف حسابش چيه..
پويا دستي ب صورتش کشيدو گفت:اون اصلا ادمه ک حرف حساب بخواد حاليش بشه..
ايدين بيتوجه ب بدوبيراه گفتناي پويا لباس فرمش رو دراورد و فورا يکي از لباس هاي پويا روپوشيد..
دکمه ايفون روزد و خودش بسمت حياط رفت..
پويا مخفيانه پشت پنجره ايستاد وبه ان دو خيره شد..
چهره عصبي شاهين اول متعجب شد و کمي بعد شکل ناراحتي ب خود گرفت..
خوب بلد بود نقش بازي کند..
کمي بعد شاهين دستي براي ايدين تکان داد و بعداز خانه بيرون زد..
ب محض اينک ايدين وارد هال شد پويا گفت:چي ميگفت مرتيکه؟؟
-هيچي ميگفت اومدم ب پويا سربزنم..مثل اينک دوباره ميخواد بره خارج..مردک فکرکرده ما خريم..ديدي ک چجوري خودشو متعجب نشون داد..گفتم حالت خوب نيست..اونم گفت مزاحم کارپليسا نميشه و رفت..
پويا دمو بازدمي کردوگفت:کجا ميخواد بره؟
ايدين ارام گفت:ب احتمال زياد بحرين..
-نرگسم اونجاست..درسته؟
ايدين نگاه از پويا دزديده و ب سختي سري ب نشونه تاييد تکان داد..
پاهاي پويا سست شد..با زانو ب زمين افتاد..دستان لرزانش را مشت کرده و ب فرش خيره شد..
در دل خدارا صدا زد..کمک خواست..التماس کرد..نذر کرد..
*******
(نرگس)
romangram.com | @romangram_com