#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_119


درهمون حال ايدين از پويا خواست ک همه چيزرا برايش تعريف کند..‏

‏(ويلاي شاهين)‏

سوت زنان وسرخوش مشغول جمع کردن لباس هايش و گذاشتن انها درچمدان شد..‏

صداي زنگ باعث شد دست ازکار بردارد..گوشي اپلش راازروي تخت برداشت..دکمه سبزرالمس کرده و پاسخ داد:بله؟

پسر پشت خط باصدايي لرزان گفت:اقـ..اقا دختره از دسـ دستمون در رفت..‏

صداي داد شاهين بلندشد:چـــي؟؟

انقدر بلند ک صدايش درعمارت ساکت پيچيد..دوخدمتکاري ک دراشپزخانه بودند باترس بهم نگاه کردند..‏

خدمه مسن گفت:خدا بداد برسه..باز اقا عصباني شد..‏

و به فرياد ها و فحش هاي رکيک شاهين ب شخص پشت تلفن گوش دادند..کاري از دستشان برنمي امد..‏

شاهين:احمق بي عرضه..دوتا مرد از پس ي دختر بر نيومدين؟

پسرک باترس گفت:اقا ب جون مادرم گولمون زد..‏

‏‌-خفه شـــو ببند دهنتو حمال..دعاکن دختره پيدا بشه وگرنه بلايي سرتو اون ابراهيم بي پدر ميارم ک ننتون ب عذاتون بشينه..‏

گوشي روقطع کرده و پرحرص ب ديوار روبه روش زل زد..‏

تنها فکري ک به ذهنش رسيد رفتن ب خانه پويا بود..‏

بايد ميديد انجا اوضاع چطوره..‏

کتش رو از روي تخت چنگ زد و ب سمت بنز مشکي رنگش رفت..‏

‏(منزل پويا)‏

اب دهنشو قورت داد و نگران ب ايدين زل زد ک دستگاهي مانند تبلت دردست داشت..و براي يافتن جي پي اس بود..‏

با صداي زنگ ايفون نگاه همه بسمت اف اف رفت..‏

پويا بسمت ايفون رفت..با ديدن شاهين دوباره خشم و نفرت تمام بدنش را فراگرفت..‏

romangram.com | @romangram_com