#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_117


بلند شدمو ب اطرف نگاه کردم..‏

تا چشم کار ميکرد جاده بودو بيابون..‏

علف هاي خشک و نيزار اطراف جاده رو پوشونده بود..‏

تازه عمق فاجعه رو درک کردم..خدايا من تو يه کشورغريب ک حتي زبونشونو بلد نيستم چيکار کنم..‏

باد خشکي وزيد و موهام رو صورتم ريخت..‏

تازه فهميدم شال سرم نيست..خب معلومه تو خونه ک شال سرم نميکنم ک بخوان با شال بدزدنم..‏

ب لباسم نگاه کردم..ساپورت کلفت و ي تنيک استين سه ربع تا ي وجب زير رونم..‏

لباسم خوبه حداقل..خوبيش اين بود ک کسي تو اين بيابون نبود ک بخواد با اين وضع ببينتم..‏

ولي بديش اينه ک کسي نيست..من ازکي کمک بخوام..اصلا چجوري باهاشون حرف بزنم..‏

الهي ب زمين گرم بخوري شاهين..من چ بدي درحقت کردم اين بلارو سرم اوردي..‏

ي چنددقيقه صبرکردم..اما هيچ ماشيني رد نشد..گرماي بيش ازحدهوا داشت عصبيم ميکرد..‏

ايران اين موقع بارونه..‏

خارج نرفتيم نرفتيم حالا ک اوردنمون اينجوري بدبخت شديم..‏

صبرکردن فايده اي نداشت..جهت مخالف ماشين راه افتادم تا شايد ب جايي رسيدم..‏

اهي کشيدم..يعني پويا داره چيکار ميکنه؟؟

‏******‏

‏(راوي)‏

دستي ب پشت سرش کشيدو چشم بازکرد..چندثانيه گذشت تا متوجه موقعيتش شد..‏

ازجا پريدو سريع سمت تلفن رفت..‏

دستاي مردونش ميلرزيد..از خشم بود ياترس؟؟

romangram.com | @romangram_com