#نقطه_سر_خط_پارت_6
با خنده گفتم: نه دگه تا اِ حد ... ترمومترُم حساسِن (نه دیگه تا این حد ترموترم (دماسنج) حساسه)
با حرکتی ناگهانی به سمتش کشیده شدم و تا اومدم که به خودم بیام چی شده، تو حصار دستاش حبس شدم. با صدای عصبی رو به پسری که با دوستاش در حال بگو بخند بود و از روبروی ما رد شد گفت: موقع راه رفتن جلوتو بپا
پسر که از تیپ و قیافه اش می خورد دو سه سالی از من کوچیکتر باشه با لبخندی گفت: معذرت می خوام
دستش رو به نشونه ی همراهی پشت کمرم گذاشت و در حالیکه می گفت: عوضیِ پست فطرت، به راه رفتن ادامه دادیم.
امیر بی جهت به کسی نمی گفت پست فطرت ... یعنی ... اوووف، از فکر به اینکه یه نفر چقدر می تونه واقعا پست باشه که بخواد با تنه زدن به یه دختر عقده ی خودشو خالی کنه حالم به هم می خورد.
با اینکه غرفه ی انتشارات مورد نظرم بزرگ بود اما جمعیت اونقدر زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید. بعد از تحویلِ کتابِ موردِ نظر با لبخند رو به امیر گفتم: تقدیم با عشغ
گیج و مات نگاهش بین من و کتاب در گردش بود و با شک و تردید روی جلد رو زمزمه وار خوند: اصول و مبانی اپیدمیولوژی مناسب جهت آزمون های کارشناسی ناپیوسته، کارشناسی ارشد و دکتری وزارت بهداشت... نویسنده: مریم زراع ...
با ناباوری نگاشو از کتاب گرفت و گفت: مریم!
و تنها جوابِ من به ناباوری و خوشحالیش لبخند عمیق بود.
-تو معرکه ای دختر
و با اشتیاق جلد کتابو ورق زد: تقدیم به روحِ پاک مادرم...
مادر... و روحی که کنار پاکی مادر قرار داره، دلمو چنگ می زنه... بی اختیار تو ذهنم دنبال تعداد سالهایی که از نعمت داشتنش محرومم می گردم.اما انگار خیلی ساله که ندارمش... از اعتراف به همچین حقیقتی باز دلم چنگ می خوره... تمام خاطرات تلخ 4 سال گذشته تو ذهنم مرور می شه. روزی که دکتر بیماری مامانو سرطان معده تشخیص می ده، روزهایی که تک تک دکترا از بهبودی مامان قطع امید می کنن، روزی که مامان چشماشو بعد از 45 سال برای همیشه می بنده ... زیر لب صلوات می فرستم. جوری که صداشو فقط دل خودم می شنوه. گرمی و سنگینی دستش رو روی کمرم حس می کنم و زمزمه وار زیر گوشم می گه: مطمئنم مامان الان خوشحاله
لبخندی به این همه مهربونیش می زنم و تا می خوام جوابش بدم صدای آشنایی باعث می شه سرمونو از تو کتاب برداریم
-تبریک می گم خانوم زارع
دکتر خواجه به همراه زنی زیبا با چهره ای آرایش کرده و شکمی که خبر از ماه های آخر حاملگی می ده. و قطعی ترین احتمال که ممکنه خانومش باشه...
با اکراه لبخندی زدم و گفتم: سلام استاد
romangram.com | @romangram_com