#نقطه_سر_خط_پارت_37

- اینکه بتونیم با این تفاوت ها کنار بیاییم مسئله ی اصلیه. الان بینِ ما احساس وجود داره و شاید این تفاوتا رو خیلی نتونیم حس کنیم یا به نظرمون بیاد که این تفاوتا چندان مهم نیستن ولی چند وقت دیگه این تفاوتا خودشونو نشون می دن. من از اون دخترایی نیستم که خیلی ببخشید با یکی باشم یکیو هم زاپاس نگه دارم. باور کنین از اینکه امیرو پادرهوا نگه داشتم شرمنده ام. خودمم این معلق بودن داره اذیتم می کنه.

دستشو نوازشگر رو صورتم کشید و گفت: تو دختر عاقل و مهربونی هستی. خوب می دونی چی می خوای و چیکار باید بکنی. به امیرپارسا هم اطمینان دارم که درست انتخاب می کنه، همونطور که تا الان درست انتخاب کرده. شماها به زمان نیاز دارین.

همه ی احساس بدمو زیر لبخندی پنهان کردم. با اینکه مهربون بود. با اینکه سعی می کرد باهام همراهی و همدلی کنه، ازش دلگیر بودم. اولش جوری حرف می زد که انگار از همه چیز بی خبره در حالیکه همه چیزو می دونه و خدا می دونه که چقدر از این اخلاق بدم میاد. این رفتارا احساس بدجنس و دو رو بودن رو بهم القا می کرد.

با تقه ای که به در خورد هر دو به طرف در برگشتیم. امیر با لبخندی تو قاب در ظاهر شد و گفت: یعنی من اگه به امید خانوما بشینم که خودشون پاشن بیان واسه ناهار باید از گشنگی بمیرم... لیدی مامی ناهار خیلی وقته حاضره.

فاطمه خانوم در حالیکه می خندید و بلند می شد گفت: عین این پیرمردا غر غر می کنه

---نشنیدم چی گفتین، تو آشپزخونه منتظرم

با خنده از جام بلند شدم و همراه هم وارد آشپزخونه شدیم.

یک هفته ای از برگشتنِ مامان فاطمه می گذشت و با اینکه در مورد فاصله ها حرف زدیم و به هیچ نتیجه ی قابل توجهی نرسیدم، رابطه ی منو امیر همچنان به قوت خودش باقی بود. مامان فاطمه تصمیم نهایی رو به خودمون واگذار کرده بود. به طور سر بسته به آبجی معصومه گفته بودم که با امیر آشنا شدم و وقتی به نتیجه ی مطمئنی رسیدم همه چیزو علنی می کنم. و من هر بار پشتِ سفارشای آبجی واسه مراقبت از خودم بهش اطمینان می دادم که مراقبم.

امیر با شرکتی که می گفت قرار داد بسته و حسابی سرش شلوغ شده بود و کمتر می شد همدیگه رو ببینیم. از بورسیه ای آمریکا گفتم. بی نهایت خوشحال شده بود و می گفت باید حتما شیرینی بدهم. و من هر بار خودمو به علی چپ زده بودم که شیرینی رو فقط از قنادی ها باید خرید. ولی از مشکلاتم با مهرانفر چیزی نگفتم.

و من با اینکه 5 میلیون جریمه ی ناحق رو پرداخت کرده بودم، درگیرِ پیدا کردنِ آتویی مستند از مهرانفری که می دونستم حتما زهر خودشو می ریزه. علی می گفت با شناختی که از مهرانفر داره، تا وقتی قانون امضای جعل شده رو اثبات کنه مطمئنه که مهرانفر بلایی سرت میاره و بهتره اصلا شکایت نکنی .

از همه جا به درِ بسته می خوردم و به جای اینکه کلیدی پیدا بشه، قفل روی قفل بسته، سرِ هم سوار می شد. نسرین، دوستِ صمیمی دوره ی کارشناسیم که کارشناسِ مدارک پزشکی بیمارستان رسولِ می گفت پرونده ای از مهرانفر وجود نداره و این اولین باره که همچین چیزی راجبِ مهرانفر می شنوه، و اگه باشه تو قسمتِ بایگانیِ حراستِ که هیچ کس جز نیروهای حراستی بهش دسترسی ندارن. ازعلی هم که خواسته بودم، مدارکِ مربوط به کم شدنِ سن شناسنامه ای مهرانفر رو برام کپی کنه ، به بهانه ی دسترسی نداشتن به اسنادِ بایگانی شده خیلی محترمانه درخواستمو رد کرد. عوضش منو با یه نفر که اونم از مهرانفر حسابی خورده بود آشنا کرد. جاوید وحدانی، دانشجویِ اخراجیِ سالِ آخرِ ارشدِ نانوتکنولوژی پزشکی...

با نفسِ عمیق و نا امیدانه درِ شیشه ایه تعمیراتِ موبایلِ وحدانی رو به سمت خودم کشیدم. سالنِ بزرگِ واقعِ در طبقه ی همکفِ پاساژ تعمیراتِ تخصصی موبایل، با کلی مشتری و افرادی که کارای ارباب رجوع رو راه مینداختن رو از نظر گذروندم. با دیدنِ متصدی که به تازگی سرش خلوت شده بود پرسیدم: می شه آقای وحدانی رو ببینم؟

پسر که تقریبا می خورد 30 ساله باشه در حالیکه تبلتی دستش بود و داشت باهاش کار می کرد، با پوزخندی سرشو بالا گرفت: همه ی ماها وحدانی هستیم. کدوممون؟

شاکی از گیجی و سوالِ مسخره ام گفتم: جاوید...

ابروهاشو متعجب بالا داد و گفت: شما؟

- منو آقای فراست فرستاده. علی فراست.


romangram.com | @romangram_com