#نقطه_سر_خط_پارت_33

با اینکه لبخند به لب داشت، ولی پَرِش ابروهاش به بالا چیزی نبود که از نظرم دور بمونه

حقارت رو با تمام وجود حس می کردم. و دائم از خودم می پرسیدم وقتی خونواده ام در جریان نیستن... من، کنارِ مادرِ امیر، تو خونه ی امیر چه غلطی می کنم؟

برگشتم عقب و به امیر که داشت ساک بزرگی رو روی زمین می کشید خیره شدم. با لبخند دلگرم کننده ای جوابِ نگاهمو داد و رو به هر دومون گفت: از این طرف.

...

بلاتکلیف وسط هالِ خانه ی 200 متری دو خوابه و شیکی که درست تو طبقه ی چهارمِ ساختمونِ 6 طبقه قرار داشت وایساده بودم. هالِ بزرگ با دیزاینِ کرم شکلاتی و مبلای راحتی و پنجره ی سرتاسری که از سمتِ شرق به بالکن و رو به خیابون باز می شد، باعث می شد حال بزرگ تر و دلباز تر به نظر بیاد. آشپرخونه ی اُپن که تو ضلع غربی قرار داشت و راهرویی که بین هال و آشپزخونه بود و به دو اتاق و سرویس بهداشتی ختم می شد. همه و همه ترکیبی از یه خونه ی جمع و جور و باصفا بود.

با لرزش گوشی، دست بردم و گوشی رو از جیب مانتوی سورمه ای رنگِ طرح پالتویی ام بیرون کشیدم. باز یادِ پوشش مادر امیر افتادم. و تیپِ خودم که همه جا، نیمه اسپورت و دانشجویی بود.

- جونم راحیل

-- کجایی تو دختر، مُردم از نگرانی... چرا گوشیتو جواب نمی دی؟

- رو سایلنتِ متوجه نشدم.

صدای امیر از اتاقی که به مادرش تعلق گرفته بود، با صدای راحیل قاطی شد و نتونستم حرف هیچ کدومشونو بفهمم. نگامو از راهرو گرفتم و گفتم: متوجه نشدم می شه یه بار دیگه بگی؟

-- می گم با علی چیکار داشتی؟ و جمله ی خیلی نگرانت شدمو به آخر سوالش چسبوند تا سوالش باعثِ رنجشم نشه.

دستی به پیشونیم کشیدم و از یادآوری صبح و حالِ خرابم که اونقدر بی مقدمه و از روی بی فکری شماره ی علی رو خواسته بودم گوشه ی لبمو به دندون گرفتم... ملاقات حضوری بهتر از تماس تلفنی بود...

- چنتا سوال راجبِ مهرانفر داشتم، سنگینیِ نگاه امیر رو که داشت به سمتم میومدو متوجه شدم و آروم لب زدم: می تونی یه قرار واسه فردا عصر بذاری؟

لبهای امیر که رو لبم قرار گرفت، مات و متعجب بهش خیره شدم. لبخندی زد و زیر گوشم آروم گفت: واسه فردا عصر برنامه نچین. و با کج کردنِ سرش عملا جلوی هر بهانه ای رو ازم گرفت. با لبخندی ازش فاصله گرفتم و توی گوشی زمزمه کردم: نه... فردا عصر، نه! و در مانده دنبال یه زمان می گشتم که حضوری علی رو ملاقات کنم...

-- مریم تو حالت خوبه؟

با لبخندی که بیشتر شبیه تک خنده ی بی صدا بود گفتم: آره ... شب راجبش حرف می زنیم. الان بیرونم.


romangram.com | @romangram_com