#نقطه_سر_خط_پارت_29
از روشویی فاصله گرفتم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
آرام لب زدم: باید باهاش حرف بزنم... سنگینی نگاهِ دختری که داشت کلیپس موهاشو درست می کردو از تو آینه رو خودم احساس می کردم. نگامو از آینه گرفتم: بعدا بهت می گم. و از سرویس بهداشتی زدم بیرون.
بعد از گرفتنِ شماره ی علی و خداحافظی با راحیل به سمتِ اتاقِ دکتر خواجه رفتم. در حالیکه در دل دعا می کردم تو اتاقش باشه تقه ای به در زدم و متعاقب جواب بفرماییدش وارد شدم.
طبق معمول دورش شلوغ بود و سرگرم چونه زدن با سه دانشجوی پسری که از حالاتشون مشخص بود جدیدالوروودن. سرشو بالا گرفت و با دیدنم لبخند زد: سلام خانم مهندس. خیلی خوش اومدین
- سلام استاد. ممنونم.
-- در خدمتم
با نگاهی به دانشجوها گفتم: خواهش می کنم ...
خواستم بگم اول بچه ها ، که خودش همه چیزو گرفت و گفت: کار بچه ها تموم شده
و رو به اونها ادامه داد: شما می تونین برین
بعد از رفتنِ دانشجوها روی تک صندلی اتاق 6متری با دیزاین سفیدش نشستم.
-- چه خبر؟ راستی بابت بورسیه تبریک می گم.
سخت لبخند زدم و گفتم: ممنونم. و با مِن مِنی گفتم: می تونم باهاتون راحت حرف بزنم.
حداقل 8 ماه با دکتر خواجه کار کرده بودم. می دونستم آدم مطمئنیه. هر چند که از دادنِ امتیاز استاد راهنمای ترجمه ی کتابام، به مهرانفر ازش دل خوشی نداشتم.
-- خواهش می کنم.
- دکتر مهرانفر... یعنی چطور بگم، داره اذیت می کنه. نمی دونم باید چیکار کنم.
خودکارشو روی میزِ همیشه مرتبش رها کرد و گفت: روز اول بهت گفتم سر به سرش نذار.
romangram.com | @romangram_com