#نقطه_سر_خط_پارت_28
راحیل: حالا کجا می ری؟
- آریشگاه. فردا مامان امیر قراره بیاد
-- خاله فاطمه؟
- اوهوم
مثل برق گرفته ها از رو تختش بلند شدو گفت: منم میام.
متعجب نگاش کردم و الهام به شوخی گفت: خوبه تا همین دو دقیقه پیش داشت می مُرد.
راحیل: به خودم بود الان تخت می گرفتم می خوابیدم. با این قیافه ام، کم مونده علی برام زن بگیره.
با گفتنِ تا کفشامو بپوشم، اومدیا ازشون جدا شدم.
باید از قاسم دویست تومن قرض می گرفتم. همین دو هفته پیش حاجی بابا صد تومن به حسابم ریخته بود. می دونستم پولی تو بساط نداره. دلم نمیومد به خاطرم اذیت بشه. عباس هم اگه پول می داد هیچ وقت پس نمی گرفت و این اصلا درست نبود.
از آینه سرویس بهداشتی دانشکده به صورت رنگ پریده ام خیره شدم. حالت تهوعی که به جونم افتاده بود هیچ جوری قصد نداشت ولم کنه. دستمو زیر آب سرد گرفتمو در دل صلوات فرستادم. دستای خیس و سردمو دوطرف صورت گرفتم و سعی کردی جونی که تو کالبدم ته نشین شده رو کمی با خودم همراه کنم.
بی توجه به ورود دو دانشجو به سرویس بهداشتی گوشیمو از جیب در آوردم. شماره ی راحیلو بدون معطلی گرفتم.
-- جونم ماری؟
- شماره ی علی رو می خوام.
سکوتِ پشتِ تلفنش گویای بُهتِش از بی مقدمه بودنِ درخواستم بود. آرام و با احتیاط پرسید:
-- طوری شده مریم؟
از یادآوری حرفهای مهرانفر همه ی وجودم خشم و استرس شد. گفته بود بهایِ اعتباری که از من گرفتی بیشتر از 5 میلیونه. گفته بود دست از سرت بر نمی دارم. حرف آخرش مثلِ زلزله ی 8 ریشتری همه ی اعصابمو به لرزه مینداخت: "اعتبار در برابر اعتبار عادلانه ترین معامله است."
romangram.com | @romangram_com