#نگهبان_آتش_پارت_78
با کلافگی سر تکون دادم و جفت دست هام رو چفت فرمون کردم و نفسم رو شل بیرون فرستادم:
-نریمان.. تو خیلی وقته حرفی واسه گفتن نذاشتی. الانم نمی خوام باهات بحث کنم چون هیچ فایده ای نداره.. فقط..
به سمتش سر کج کردم:
-یه لطف در حق من و بعدم خودت بکن.. سعی کن از اتفاق، قبل از وقوع خبردار شی.. اگه دیدی لازمه خدا باش و پیشگویی کن.. ولی دیگه منو تو این موقعیت قرار نده..
تا پایان حرفم بدون پلک زدن بهم خیره شد..
-لازم نیست بگم دیدی که دارم میرم.. دیگه وجود من تو این خونه خطرآفرینه.. بیشتر مراقب باش.. از اینجا به بعد دیگه تنهایی..
استارت زدم و منتظر موندم تا پیاده بشه..
-فردا مشخص میشه چند مرده حلاجی..
-فردا؟
روی صندلی جابجا شدم به روبرو خیره موندم.. هوا روبه روشنایی بود..
-بعد متوجه میشی..
-چرا اینقدر مرموزی؟
-من فقط یه بار توضیح میدم..
پوف کشید..
-برو پایین..
حرفی نزد و رفت..
سرم ازهجوم فکرای مزاحم درحال انفجاربود.. خوابم نمیومد از داشبورد سیگاری بیرون آوردم وروشن کردم مصرف سیگارم بالا رفته بود.. هه چه اهمیتی داشت؟ من خیلی وقته برای هیچ کس وجود ندارم.. وقتی به خودم اومدم آفتاب نیمی از حیاط روگرفته بود..
حالا کمی از برف روی زمین باقی مونده بود به خاطر سرمای بیرون و گرمای نفسام شیشه ها بخار گرفته بود و من باز عرق کرده بودم پوف کشیدم ازماشین پیاده شدم به ساعتم نگاه کردم.. هنوز یک ربع زمان مونده بود.. هیچی حس نمی کردم.. به حوضچه وسط حیاط نزدیک شدم فواره خاموش بود.. بی توجه به هوا خم شدم و چندمشت آب به صورتم زدم
هیچ فرقی نداشت این آتیش خاموش نمیشد.. توعذاب بودم آه خدااا.. بلند شدم.. تمام حیاط رو زیرپاگذاشتم کتم توماشین بود ومن با یک پیراهن که تقریبا نیمی از دکمه هاش باز بود مدام عرق میریختم.. صدای موتور رو که شنیدم آرامش به وجودم سرازیر شد.. خودم رو به درکوچه رسوندم موتورسواری باکلاه ایمنی دستش رو تا نزدیکی آیفون برد که صداش کردم
romangram.com | @romangram_com