#نگهبان_آتش_پارت_77

-می دونی من کنترلمو از دست بدم ممکنه چی به سر تو بیاد؟

دستش رو روی مشتم گذاشت

-آروم باش.. اون اصلا نبوده از بچگیش همسرش وقتی فهمیده چجور آدمیه ازش جدا شده بچه هم برده.. آدم های زیادی نبودن که از این موضوع اطلاع داشته باشن.. همه رو کشته.. همه ی آثارشو پاک کرده.. خودش هم درموردش حرفی نمیزد.. یه مسئله ی پاک شده بوده.. انگار هیچوقت نبوده.. حالا که برگشته با منم دربارش حرف زده.. قبول کن که من خدا نیستم..

دستش رو پرحرص پس زدم:

-ایناهیچ کدوم قانع کننده نیستن..

و تو یه حرکت یقه ی کتش رو به چنگ گرفتم و تو فاصله هیچ ازصورتش لب زدم:

-گفتم میخوام همه چیزش رو بدونم .. چی میخوره؟ کی میخوابه؟ کی میره؟ به چی فکر میکنه؟ نقطه ی ضعف و قدرتش.. همه چی.. اما تو حالا میگی یه بچه داره؟ اول من باید با اون روبرو می شدم؟ تو شبی که من ده سال تموم براش نقشه کشیدم؟

و محکم به در کوبیدمش و از درد ابرو درهم کشید..

-آروم باش بذار توضیح بدم..

یقه ش رو ول کردم فکم از انقباض درد میکرد خوب میدونستم صورتم سرخ و لبم به کبودی میزد مدام پلکم بالا می پرید.. صداش از خشم می لرید:

-درد من معلومه.. تو دردت چیه؟ تو این همه سال برای چی می جنگی؟ ها؟

از گوشه چشم دیدم که کتش رو مرتب کرد.. سعی کردم آروم باشم اما چندان موفق نبودم.. غضبناک نگاش کردم و حرصی لب زدم:

-برای فرار کردن از اشتباهی که مرتکب شدی پای منو وسط نکش.. توضیح بده منتظرم بشنوم

ازم میترسید.. این رو خوب می دونست که من تنها شانسش بودم:

-اون زمان من نبودم بابام واسش کارمیکرده منم چون پسر اون فرهاد بودم قبول کرد البته با کلی امتحان که اگه هر خری جای من بود کم می آورد.. اگه می بینی هنوزم تو دم و دستگاه اونم واسه اینه که راهی پیدا نکردم بیام بیرون.. همه ی راه ها به مرگ نگار میرسه.. من چطور می تونستم خبردار شم یه بچه داره؟ حالا هم اون دختر اصلا مسئله ی مهمی نیست.. برای من و نقشه های ما هیچ ضرری نداره.. اینم ارث پدری من بود که پام به اون عمارت باز شد..

وپوزخندش حالم رو خراب کرد..

-اینکه اون مانع رسیدن به اهداف ما باشه من تعیین می کنم.. پیاده شو نریمان..

نامحسوس نفس می گرفتم تا از التهابم کم کنم..

-من بارها همه چیزو بهت گفتم.. دوازده ساله که دارم واسه این عوضی سگ دو میزنم و کثافت کاری هاش رو جمع می کنم.. اون زمان که بابام واسش کار می کرد برای من همه چی مبهم بود.. فقط یادمه بابا بعضی وقتا آشفته برمی گشت.. من هیچوقت از وجود این دختر خبر نداشتم.. دارم میگم خودش هم از دیدار با اون تعجب کرد.. اوففف.. می دونم گفتنش دردی رو دوا نمی کنه اما بهم حق بده که راهی وجود نداشته..


romangram.com | @romangram_com