#نگهبان_آتش_پارت_127

مدام صدای مادرم تو سرم تکرار میشد و من حالم خیلی خراب بود.. اما خوب می دونستم از چهرم هیچی مشخص نیست.. این خصوصیت من بود.. همیشه آزارم می داد اما سال ها بود که به داشتنش راضی بودم.. من چاره ای جز راضی بودن نداشتم.. قلبم تند و نامنظم می تپید و خودمو لعنت کردم که چرا اومدم؟ چرا این راه رو انتخاب کردم.. ولی من چاره ای نداشتم.. من این راه رو انتخاب کردم یا اون منو؟ پوزخند زدم..

یک قدم به جلو برداشتم که چشمم به یه مجسمه که خیره به من بود افتاد به حرف که اومد تازه فهمیدم اون آدم بود..

-ت تو؟

این صدا.. این چهره.. همون دختر.. رو گرفتم.. و خدمتکار گفت:

-بفرمایید سالن پذیرایی اون سمته

و به سمت چپ اشاره کرد بازم پوزخند زدم..

من اینجا رو میشناختم.. اونقدر که چشم بسته نقشش رو بکشم..

-چیزی میل ندارین؟

-نه

و از کنار اون دختر رد شدم که صدای لرزونش رو شنیدم:

-واقعا خ خودتی؟

ایستادم.. با خودم فکر کردم اون چرا اینجاست؟ اما قبل هرعکس العملی لیلی به جمع ما پیوست.. اون ساکت شد

-پس بالاخره اومدی؟

هه انگار نه انگار تمام وقت من رو زیر نظر داشت.. روی پاشنه پا چرخیدم.. درست توفاصله چند قدمی از ما ایستاده بود.. شکل هندسی مثلث رو تشکیل داده بودیم

خیره نگاهش کردم لباس دکولته قرمز که متناسب بدن بی نقصش بود از زانوبه پایین کمی تنگ میشد ومدل پر مانند روی هم سوار شده بودن و یک صندل قرمز.. یه قدم به سمتم برداشت و من متوجه چاکی که درست از رونش شروع میشد شدم و پاهای سفید و خوش تراشش که عجیب برق میزد

چشم بالا کشیدم.. با لبخند مشمئز کننده ای نگاهش به من بود.. عجیب بود تااین حد دقیق می دیدم

موهای زیتونیش رو با فرهای باز روی شونه های برهنش ریخته بود.. نگاه سبزش.. بازهم همون نگاه .. هیچ حسی نداشتم بی اندازه به خودش رسیده بود به اون دختر نگاه کردم اون هم خیره به لیلی بود.. یعنی جلوی دخترش شرم نمیکرد؟ هه نه.. چون اون هم از همین گرگ پیره.. بی تفاوت گفتم:

-نمیدونستم از مهموناتون سرپا پذیرایی میکنید..

و به لیلی که داشت به طرفم میومد نگاه کردم:


romangram.com | @romangram_com