#نگهبان_آتش_پارت_126

پوزخند زدم.. منتظر من بود.. از مرگ خودش خبر نداشت.. با اطمینان قدم برمیداشتم.. اون یکی پسر با اشاره مرد کناریم برای احترام.. سرخم کرد و در عمارت روباز کرد. پا که به حیاط سنگ فرش شده گذاشتم انگار توزمان سفر کردم دیگه متوجه هیچ چیز نبودم.. درخت ها همون ها بودن چشم چرخوندم.. حتی استخر تمام چراغ های پایه بلند اطرافش باغچه گلای مادرم و ساختمون عمارت..

نفهمیدم کی از پله ها بالا رفتم وقتی به خودم اومدم درست پشت در بودم.. در توسط کسی باز شد و من بادیدن هلال ماه روبه روم قلبم تیر بدی کشید که چهره در هم کشیدم.. سرم پراز صداهای زجرآور شد

"سیاوش بیااا اگه میتونی از من جلوبزن ..

آه خدایا.. می دیدمش به وضوح

-شک نکن تو باختی این کار منه.

و اون جیغ زد..

-نمیذارم

ومنو صدا کرد

-داداش؟ سیاوش اذیتم میکنه

درست بالای پله ها بودم

ترسیدم از افتادنش.. یه قدم جلو رفتم

-اااههه... بسه.. هربار میدونی میبازی.. میری پیش اون"

خواستم حرفی بزنم.. بگم سیاوش نکن بذار اون برنده بشه نذار گریه کنه.. اما با صدای زنی، مثل مرده ای که با شوک به زندگی برگشته به دنیا برگشتم..

-خوش اومدین

نامحسوس نفسم رو شل بیرون فرستادم.. خدمتکار بود.. لبخند زد

-بفرمایید هوا سرده

من عرق کرده بودم.. همه ی وجودم می لرزید.. کف دستم از فشار ناخن های کوتاهم کرخت شده بود.. پاهام رو روی زمین فشار می دادم.. انگار دفعه ی پیش که تو این خونه حضور داشتم هیچی ندیده بودم.. واقعا اومده بودم یا یه توهم بود؟ درد زخمم واقعیت رو بهم حالی کرد..

"تاویار این دوتا وروجک رو کنترل کن.."

"تو جلوشون رو بگیر تا منو دیوونه نکردن"


romangram.com | @romangram_com