#نگهبان_آتش_پارت_122

-قابل نداره داداش..

کاش این لفظ رو از جونم میشنیدم

-پس من میرم.. نزدیکم

-باشه.. برو کاریت نباشه تا برسی پرژکتورهارو روشن میکنم

-اوکی پس تا بعد

-خدافظ مهندس

و با خنده قطع کرد.. از آینه کل خیابون رو زیر نظر داشتم.. پوزخندم عمق گرفت.. طولی نکشید که نور زمین چمن رو دیدم.. ماشین رو گوشه ای پارک کردم.. زیپ گرم گنم رو تا زیر گلوم کشیدم.. از پله های بین سکوهای تماشاگرها پایین رفتم حصار آهنی رو رد کردم و از در آبی رنگی وارد زمین شدم.. بی معطلی از اولین پرچم شروع کردم به دوییدن.. مدام درگیری های ذهنی مثل موریانه مغزم رو میخوردن..

یعنی دارن چیکار میکنن؟ من باهاشون چیکارکردم؟ می دویدم ومتوجه هیچ چیز نمیشدم

نه خستگی.. نه سرما.. من باید تمومش کنم کس دیگه ای شروع کرد اما من تمومش میکنم.. واسه همیشه.. خیلی چیزا.. خیلی هارو از دست دادم.. که نباید..

تقاصش رو پس میده.. تک به تک.. تمام بی کسی هام، دردام، این پس زده شدن ها این .... پس میگیرم هرچی مال من هست رو.. بالا خره متوقف شدم..

قلبم تند می کوبید عرق از سر وروم جاری بود.. سخت و کششدار نفس میکشیدم تنم کوره آتیش بود

-اوه مای گاد.. آفرین..

باشنیدن صدایی که درست پشت سرم بود برای لحظه ای نفسم رفت و با تاخیر برگشت.. لیلی بود.. پوزخند زدم که با چندقدم خودش رو به مقابلم رسوند.. هنوز نفس نفس میزدم که با اون چشمای سبزش کل وجودم رو از نظر گذروند.. نه تعجب کردم نه حتی عکس العمل نشون دادم.. سرد..

اندامش رو که با پالتوی پوست مار پوشونده بود از نظر گذروندم.. دیدن کلاه شالگردن سبزش باعث پوزخندم شد

-کاش تواین هوا، تا اینجا نمی اومدین

و پشت کردم که با نریمان چشم توچشم شدم بافاصله ازما کنار نیمکت های ذخیره ایستاده بود.. باخشم نگاه میکرد اما من... هیچی..

یه قدم به جلو برداشتم که مچ دستم رو گرفت.. ابروهام تا جای ممکن بالا پرید و به سمتش چرخیدم.. لب های به رنگ خونش رو از هم فاصله داد:

-تو یا خیلی گستاخی یا..

قبل هر چیز دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com