#نگهبان_آتش_پارت_113

نگاه متحکمم رو که دید حرفی نزد

-بفرمایید این هم سری متقاضیان جدید..

و پوشه آبی رنگی مقابلم روی میز گذاشت پک دیگه ای به سیگارم زدم و پوشه رو باز کردم

-راستی آقای سعدآبادی که اون روز باهاشون جلسه داشتین..

برگه هارو زیر و رو میکردم.. مکثش کمی طولانی شد و خودش رو جمع و جور کرد.. خود نویسم رو روی برگه ها گذاشتم و فیلتر خالی رو توی زیر سیگاری گذاشتم

-بگو چی شده؟

-خودش قراره یه ساختمون بسازه

-نگفت چه ساختمونی؟

گوشه لبش رو با شصت خاروند

-انگار یه ساختمون مسکونی

سر تکون دادم

-بهش بگم قبول کردین؟

چشم بالا کشیدم

-من چنین حرفی زدم؟

-بله ببخشید..

-بگو نه من پروژه های بزرگ اداری و تجاری کارمی کنم

خواست حرف بزنه که گفتم:

-میتونی بری.. مطمئن شو اون منشی کارای رفتنش رو انجام بده و خیلی سریع یه آگهی اضطراری بزن..

نامطمئن از جاش بلند شد:


romangram.com | @romangram_com