#نگهبان_آتش_پارت_109

-آقا میشه اگه قراره سوار شید بیاید یا بزارید من برم عجله دارم

گره ابروم رو محکم تر کردم و وارد آسانسور شدم

کنارش با نهایت فاصله ایستادم.. مدام بادسته ی کیفش بازی میکرد دست آزادم رو داخل جیبم فرو کردم

-وایی دیرم شد اووف..

وبا کفش به کف زمین ضربه زد

بابی تفاوتی به بی قراریش موهام رو تو آینه مرتب کردم.. بالاخره به پارکینگ رسیدم.. خیلی زود خودش رو از آسانسور به بیرون پرت کرد.. منم پشت سرش راه افتادم حسین نگهبان با دیدنم از پشت میزش بلند شد

-سلام آقا صبح بخیر..

نگاهش کردم مردی چهل ساله عینکی.. صورتی بی مو و لب هایی که میخندید..

-سلام.. ممنون..

به سمت ماشینم رفتم و ریموت رو فشردم

وصداش رو شنیدم

-روز خوبی داشته باشین

حرفی نزدم و تنها به تکون مختصر سرم اکتفا کردم.. در رو باز کردم و سوار شدم و از اونجا بیرون زدم.. باز برف اومده بود و هوا ابری.. مقصد اولم درمونگاه بود امروز اگر میشد بخیه هام رو می کشیدم.. از هوا بود یا هر علت دیگه، خیابون ها زیاد شلوغ نبود.. مقابل اولین درمونگاه ایستادم و بعد از نیم ساعت که زخمم رو پانسمان کردم و دارو گرفتم از اونجا بیرون زدم.. زخمم عفونت کرده بود و اجازه ی کشیدن بخیه ها رو ندادن..





پوف کشیدم و ماشین رو به سمت شرکت به راه انداختم.. تصمیم داشتم همونجا صبحونه بخورم.. طولی نکشید که به شرکت رسیدم.. ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم به طرف آسانسور رفتم.. وارد سالن شدم منشی که سمت چپ نشسته بود رو درحال صحبت با تلفن دیدم.. متوجه حضورم نشد با چند قدم درست روبروش جلوی میز قهوه ای ایستادم کیفم رو به دست راست دادم وبا دست چپ تلفن رو قطع کردم

-نه عزیزم منم باهات میام.

اخم غلیظی بین ابروهام کاشتم

-الو سپیده جون؟


romangram.com | @romangram_com