#ننه_سرما_پارت_78

بیماری مادرمم به کمکم اومد و بهانه دستم داد!

و من پشت این بهانه پنهان شدم!

سال ها!

کاش اون روزا منم مثل بقیه دخترها مسخره اش می کردم و خیلی راحت ازش می گذشتم! بهش عصا قورت داده و عنصر ما قبل تاریخ و فیل از عهد عتیق می گفتم و به همین سادگی سرنوشت رو عوض می کردم!

ژیلا راست می گفت! ما می تونیم سرنوشت خودمون رو تعیین کنیم!

به اولین جملاتش فکر کردم و جوابای خودم!

- اسم من سعیده!

- خب!

- می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!

- خب!

- البته خیلی وقته که دارم در موردش تامل می کنم!

- خب؟!

و اگه همون موقع بهش می خندیدم و مثل بقیه مسخره اش می کردم! همه چیز تموم شده بود!

فکر می کردم که زرنگم! اما نه! بقیه دخترها زرنگ و باشعور بودن! همه شونم الان سر خونه و زندگی شون هستن! کاش پدر ومادرم یه خرده به من سخت گیری می کردن و یه جورایی مجبورم می کردن که با یکی از همون خواستگارها ازدواج کنم! اگه یکی یه دونه نبودم و انقدر لوس، حتما الان سرنوشتم طور دیگری بود.

ساعت رو نگاه کردم. نه شده بود. اصلا نفهمیدم تلویزیون چی نشون داد! انقدر عصبانی بودم که می خواستم فریاد بزنم! دلم می خواست سعید الان اینجا بود و این فریادها رو سر اون می کشیدم. دیوونه بچه نه ی بی عرضه! مترسک!

از جام بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم و یه لیوان اب خوردم. بعد سعی کردم که فقط به پویا فکر کنم! اما خاطرات مسموم اون ادم شل و سست داشت یاد پویا رو هم الوده می کرد!

چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم اما خوابم نمی اومد! اعصابم خیلی خراب شده بود! از خودم بدم اومد! چقدر ادم شکننده و ضربه پذیری بودم! نباید اینقدر راحت تحت تاثیر قرار می گرفتم.

سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم! یه نکات مثبت زندگیم! به اون چیزایی که داشتم! از کجا معلوم که بقیه دوستامم خوشبخت باشن؟! شاید اونام هر کدوم برای خودشون مشکلاتی داشته باشن که حتما دارن! پس لزوما این من نیستم که باختم!

با این فکر و شریک کردن برای بدبختی، کمی حالم بهتر شد اما یه لحظه بعد بیشتر از خودم بدم اومد! برای ارضای حس خودخواهی خودم آرزوی بدبختی دوستام رو کرده بودم!

نه خدایا! اصلا اینطوری نمی خوام! خدا کنه همه شون خوشبخت باشن! تاوان اشتباهات منو که نباید کس دیگه ای بده!

اعصابم خراب تر شد! یه چیزی تو گوشم می گفت که همه رفتن و تو جا موندی.

همه سهم شون رو از زندگی گرفتن غیر از تو! فقط تو تنها ضرر کردی.

دوباره تمام روحیات سابق اومد سراغم! یه ترس شدید تمام وجودم رو گرفت! ترسی که همیشه ازش می ترسیدم! یه ترس بد! نه یه ترس خوب!

مثل ترس دیدن یه فیلم ترسناک که بعدش هیجان داره و به ادم لذت می ده! یه ترس سرد!

از تختم اومدم پایین! نمی دونستم چیکار باید بکنم! بی اختیار کشیده شدم طرف کمدی که توش داروها و قرص ها بود! سعی کردم مقاومت کنم! چراغا رو روشن کردم که شاید این ترس حداقل یه خرده کمتر بشه! رفتم سر یخجال و یه لیوان دیگه ام اب خوردم! بعدش به چیزای خوب فکر کردم! بعدش الکی و بیخودی خندیدم و سعی کردم مثلا شاد بشم اما هیچکدوم فایده نداشت! ترس ولم نمی کرد! ترس از بودن! ترس از تنها بودن و تنها موندن. مثل دیوونه ها شده بودم و دلم می خواست هرچی جلوی دستمه، بزنم بشکونم! دلم می خواست خودمو ازار بدم! دلم می خواست به خودم صدمه بزنم!

دوییدم طرف کمد داروها و تا خواستم از توش قرص بردارم که یه صدا از تو سالن اومد! صدای زنگ! آروم و لطیف! مثل یه نور تو یه شب تاریک!

مثل کبریت کشیدن تو شبی که برق رفته! مثل دیدن یک ستاره تویه شب ابری!

دوییدم طرف سالن! چراغ موبایلم روشن بود! مثل برق خودمو رسوندم بهش و برش داشتم!

یه پیام بود! چند تا کلمه

-injaa 30,40 ta adam hast va man tanha!

نفهمیدم چه حالی بهم دست داد یا چطور شد که تمام اون حس بدی که داشتم رو از دست دادم! حال بد از دستم رفت و چه خوب!

فرصت نداشتم که بهش فکر کنم!

مثل برق جواب دادم!

Chera tanha?

و خندیدم!

Salam, bidarin?

سعید رو لای خاطراتش پیچیدم و گذاشتم کنار!

Bidaram.

Kash inja boodin. I miss you!

دیگه فقط می خندیدم! یعنی خنده رو لبهام بود و نمی رفت!

Zendegi lahzehast!

Lahzehaaye ba ham boodam zendegeeye!

چقدر احمق بودم که با وجود پویا، سعید تونست وارد ذهنم بشه!

Tanhaee ham gahee khoobe.

جواب فقط شاید یه دقیقه طول می کشید!

Gaahi , amma .now I miss you!_


romangram.com | @romangram_com