#ننه_سرما_پارت_79
«همون یه دقیقه هم برام زیاد بود!»
Emshabam migozare._
«اما یه دقیقه ی پر از شور و لذت!»
I miss you too!_
«چراغ موبایل دقیقه به دقیقه روشن و خاموش می شد و صدای زنگ امید دقیقه ای یه بار تو خونه می پیچید و فضای خونه رو پر از زنگ آینده می کرد!
نیم ساعت ،یه ساعت،دو ساعت!
نمی دونم چه طوری زمان گذشت! گذشت و چقدر عالی!
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم ،به افکار چند ساعت پیشم خندیدم ! بازم خونه رنگ شادی گرفت! بوی طبیعت! بوی زندگی!
چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و جملات پویا رو برای خودم تکرار کردم !چقدر لطیف و گرم و مؤدبانه و در حد و مرزی که من براش تعیین می کردم و اون ازش رَد نمی شد!
و یه خواب راحت بدون اضطراب و خوردن قرص!
فصل نهم
«فردا صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم.عصر با پویا قرار داشتم.بلند شدم و صبحونه خوردم و حمامکردم و بعدش موهام رو درست کردم و آرایش. ناهارم باید درست می کردم.تو این چند ماه زیاد در بند آشپزی نبودم و باید دوباره شروع می کردم.
تقریبا ساعت یازده بود که زنگ زدن.منتظر کسی نبودم. رفتم جلو آیفون.یه پسر جوون بود با یه سبد بزرگ گل ! فکر کردم زنگ رو اشتباه زده اما یه مرتبه یاد پویا افتادم! نکنه دوباره سورپرایزم کرده باشه!
تند گوشی رو برداشتم.»
_بله؟!
_سلام.
_سلام،بفرمایین!
_منزل خانم مونا...؟
«انگار تمام شادی های دنیا رو برام آورده بودن!
با خوشحالی ،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم»
_بله!
_این گلا مال شماس! اگه در رو باز کنین میارم خدمت تون!
_ممنون! طبقه ی دوم لطفا!
«بعد در روز باز کردم و از تو کیفم یه هزار تومنی در آوردم که وقتی اومد بهش انعام بدم و رفتم دم آپارتمان و صبر کردم تا صدای آسانسور بیاد و بعد در رو باز کردم.یه لحظه بعد در آسانسور باز شد و لبخند رو لب من خشکید!
نمیدونم حسی که اون لحظه داشتم چی بود! نفرت بود؟! تعجب بود؟ ترس بود؟! و یا شایدم به پایان رسیدن یه انتظار! مثل برآورده شدن یه آرزوی محال اما خیلی دیر و شایدم بی معنی!
از در آسانسور سعید با یه سبد گل اومد بیرون!
سبد گل دستش بود و داشت منو نگاه می کرد! نمی دونستم باید چیکار کنم ! فقط تنها چیزی که به عقلم رسید،رفتن تو آپارتمان و بستن در بود!
برگشتم تو آپارتمان و خواستم در رو ببندم که مثل برق اومد جلو و گفت»
_خواهش میکنم مونا خانم!
«صبر کردم .بدون اینکه نگاهش کنم!»
_خواهش می کنم! التماس می کنم!
«آروم اما سرد گفتم»
_اینجا چیکار می کنی؟!
_فقط پنج دقیقه! پنج دقیقه به حرفام گوش کنین! همین!
_نمی تونم!
_به خاطر خدا!
_چیزی بگو که بهش اعتقاد داشته باشی!
_به عشقِ مون!
«یه لبخند تلخ زدم و گفتم»
_خیلی شجاع شدی ! اما این یکی رو من بهش اعتقاد ندارم!
romangram.com | @romangram_com