#ننه_سرما_پارت_68

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

- خیلی مونده تا برسیم؟

یه لبخندی زد و گفت:

- ای، یه کمی مونده!

- میوه چینی کی تموم می شه؟

- شاید دو سه روز دیگه! یعنی با حمل و نقل اش!

- یادم باشه فردا به هورا جون تلفن کنم!

- قبل از اینکه بیام حالتون رو می پرسید.

- سلام بهش برسونین. خودمم باهاش تماس می گیرم.

یه خرده که گذشت آروم گفت:

- نمی خواین جملهام را تموم کنم؟

منم زیر لب گفتم:

- نه.

- هیچوقت نه؟

- فعلا نه.

دیگه چیزی نگفت و کمی صدای موسیقی رو بلندتر کرد. تمام فکرم به جمله نیمه تمامش بود! تو اون لحظه و تو اون ماشین احساس کردم که واقعا دوستش دارم! پس چرا نمی ذاشتم جلوتر بره؟ واقعا به خاز اینکه چند سالی ازش بزرگتر بودم؟

نه به این خاطر نبود! می ترسیدم! ازش می ترسیدم! می ترسیدم فقط تا نیمه راه باهام باشه!

کی ترسیدم چون می دیدم که چقدر خوش قیافه و خوش تیپه و می دونستم که نگه داشتن یه همچین مردی واقعا مشکله!

می ترسیدم ک یه روزی مجبور بشم ازش خداحافظی کنم!

می ترسیدم روزی برسه که از دستش بدم!

گریه ام گرفته بود!

نمی دونم چه مدت گذشت و از کجاها رد شدیم اما یه ان متوجه شدم که دیدم یه جای شلوغ، پایین شهر هستیم! با تعجب گفتم:

- کجاست اینجا؟!

- نزدیک انقلاب!

- انقلاب؟!

- اوهووم!

از شیشه بیرون رو نگاه کردم که گفت:

- تا حالا نیومده بودین؟

- خیلی وقته! اتفاقا با دیدن اینجاها یاد خریدهایی افتادم که باید بکنم!

- خرید چی؟

- گوشت، مرغ، نون. یخجالم خالی خالی شده! قبل از رفتن می خواستم برم خرید اما سفر ناگهانی شد و نتونستم.

- نمی پرسین کجا داریم می ریم؟

-نه بهتون اعتماد دارم!یعنی به ایده هاتون

"خندید.کمی بعد یه جا ماشین رو پارک کرد و گفت"

-تقریبا رسیدیم.

"پیاده شدیم .خیابون شلوغ شلوغ بود!دزدگیر ماشین رو زد و رفتیم تو پیاده رو وقتی که از خیابونم شلوغتر بود !با یه بافتی ار مردم که از بالای شهر فرق داشتن و وقتی از کنارمون رد می شدن نگاهمون می کردن!

"بی اختیار به پویا نزدیک شدم که گفت"

-کمی بالاتره!

"راه افتادیم.نمی دونم چه احساسی بهم دست داده بود!یه حس مثل غربت!اروم بازوی پویا رو گرفتم!احتیاج داشتم که خودمو به یه تکیه گاه وصل کنم!اصلا به روی خودش نیاورد(خب معلومه.تازه مطمئن باش خوششم اومده مرتیکه پر رو!)

کمی جلوت ر رسیدیم به یه مغازه!طباخی...!یه کله پاچه فروشی!

راشتش جا خوردم!یعنی فکر می کردم اینجاها یه رستورانی چیزی تازه باز شده که پویا منو با خودش اورده!امادگی داشتم که چیزای عجیب از پویا تجربه کنم اما این یکی یه خرده عجیب تر بود!

"برگشت و یه نگاهی کرد و گفت"

-اینجاست!بریم تو؟

"خندیدم و گفتم"

-ولی پاچه نخوریم ا!

"خندید و گفت"


romangram.com | @romangram_com