#ننه_سرما_پارت_67

نگاهش کردم و گفتم: باشه!

خندید و ماشین رو روشن کرد و کمربندش رو بست و گفت:

پس بریم!

و با سرعت زیاد حرکت کرد! خیلی تند می رفت! یه موزیک خیلی ملایم و قشنگ گذاشته بود که با بوی ادکلنش هماهنگی عجیبی داشت و احساس خوبی درونم ایجاد می کرد!

یه چند دقیقه ای ساکت بود و بعد گفت:

- وقتی ازتون جدا شدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم!

همونجوری که نشسته بودم و تو خیابان رو نگاه می کردم قلبم با چند برابر حالت عادی شروع به تپیدن کرد!

وقتی رسیدم خونه، همه چیز برایم بی رنگ بود.

هیچی نگفتم:

-بیرنگ و کسل کننده!

متوجه شدم که برگشته و داره منو نگاه می کنه اما به روی خودم نیاوردم که گفت:

-الانم دارم به وقتی فکر می کنم که شما رو رسوندم خونه و باید ازتون جدا بشم!

یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:

- نمی خواین جوابم رو بدین؟

- باید یه دوست تمام وقت برای خودتون پیدا کنین!

- می تونه این دوست شما باشین!

- من؟!

- اره، چرا نه؟!

داشت اون چیزی اتفاق می افتاد که ته دلم می خواستم! از خوحالی دلم می خواست بلند بلند بخندم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:

- در این مورد باید از دوستان دیگه تون کمک بگیرین.

- من دوست دیگه ای ندارم! یعنی به اون صورتی که منظورمه ندارم!

- نداشتین؟

- تا چند سال پیش چرا!

- در موردشون باهام صحبت نکردین!

کمی سکوت کرد و بعد گفت:

- یه دختری بود که خانواده ام برام در نظر گرفته بودن. همین دو سال پیش!

- بعد چی شد؟

- به درد هم نمی خوردیم! افکارش اونطوری نبود که باید باشه!

- یعنی چه جوری نبود؟

- باز!

- یعنی ازادی که شما می خواستین نداشت؟

- چرا از اون نظر خیلی داشت اما فکرش فقط در یه محدوده فعالیت می کرد! دنیا رو با زرق و برق هاش می خواست! نمی تونست از یه مرزی رد بشه! فقط پوسته دنیا رو می دید! از پوسته پایین تر نمی رفت!

- و دید من از پوسته رد می شه؟

- رد شد!

خندیدم و گفتم:

- شاید شما اینطور تصور کردین!

- نه! اصلا!

- از کجا می دونین؟

- از اونجایی که با تاکسی باهام اومدین! از اونجایی که با اتوبوس رفتیم ده! از اونجایی که بدون دستکش، مثل بقیه میوه چیدین!

- شاید همه ش یک نوع تظاهر بوده؟

- همه اش نمی تونه تظاهر باشه! آدما تا جایی می تونن ریا و تزویر به خرج بدن!

- و من حالا شایستگی این دوستی رو دارم؟

- حالا دیگه مساله این نیست! باید ببینم من لیاقت این دوستی رو دارم یا نه!

یه نگاهی بهش کردم و هیچی نگفتم. دوباره جلوم رو نگاه کردم! اگه یه بار دیگه تو اون لحظه بهش نگاه می کردم و یا حتی اگه همون نگاه رو کمی بیشتر طول می دادم، حتما همون لحظه جواب مثبت رو ازم گرفته بود.

چند دقیقه به سکوت گذشت که گفت:

- اگه اجازه بدین می حواستم بگم....


romangram.com | @romangram_com