#ننه_سرما_پارت_57

-با شرمندگی باید بگم خونه تخم مرغ نداریم!یعنی امروز هورا همه رو درست کرد و وقتی داشتیم می اومدیم بیرون به من گفت که تخم مرغ برای فردا بگیرم و منم یادم رفت!

«خندیدم و گفتم»

-عیبی نداره!برگشتیم یه دونه شیرینی می خورم سیر می شم!

«یه لحظه فکر کرد و بعد گفت»

-بیاین!بیاین!

-کجا؟

-شما بیاین کاریتون نباشه!

-آخه کجا؟

-بگم دیگه نمی آیین!

-نگین م نمی آم!

«یه خرده مکث کرد و بعد گفت»

-نه اینکه فکر کنین من همیشه از این کارا می کنم آ!نه!اصلا!اما خونه ی کدخدا پشت اینجاس!مرغای خیلی خوبی م داره که تخمای خوبی می ذارن!می تونیم بریم و چند تا ازش قرض کنیم!

-یعنی تا الان بیدارن؟

-بیدار که نه!

-پس چه جوری ازش قرض کنیم؟

-حالا می ریم یواش بر می داریم و فردا بهش می گیم که ازش قرض کردیم!

-یعنی در واقع بریم تخم مرغ دزدی؟

-دزدی که نه!قرض!

-اگه بگیرن مون چی؟

-من یه جوری می رم که نگیرن مون!

«یه احساس ماجراجویی و هیجان طلبی درونم ایجاد شده بود!اما می ترسیدم!»

-اگه بیدار شن خیلی بد می شه ها!

«پویا شروع کرد به خندیدن و گفت»

-بیدار نمیشن!لونه ی مرغ آ از خونه ی کدخدا فاصله داره!اوناش با من!نترسین!بیاین بریم!

«راستش هم دلم می خواست برم و هم می ترسیدم!دو دل بودم که پویا دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت»

-یه خرده جسارت ضرری نداره!بیاین!

«با خنده راه افتادیم!به حالت نیمه دویدن از یه کوچه رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه ی دیگه و انتهاش پیچیدیم طرف یه باغ که دیوار خیلی کوتاه داشت!آروم از جلوی درش رد شدیم و رفتیم پاین تر که پویا اشاره کرد ساکت باشم!ترسیده بودم ولی در عین حال انقدر خنده م گرفته بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم!به پویا اشاره کردم که یعنی صبر کنه و بعد کنار دیوار نشستم و یه خرده خندیدم تا کمی از حالت استرسم کم بشه بعد بلند شدم که پویا کمک کرد از دیوار رفتم بالا و خودشم دنبالم اومد و دوتایی رفتیم تو باغ!تمام لباسام خاکی شده بود!حالا دیگه فقط ترس رو احساس می کردم!اومدم برگردم که دوباره پویا دستم رو گرفت و کشید!مجبوری دنبالش رفتم! آروم آروم و پاورچین رفتیم جلو!همه جا تاریک بود و گاهی می خوردیم به درختا!هر سایه ای رو که می دیدم فکر می کردم کدخداس که با چوب اومده سراغ مون!دوباره خواستم برگردم که پویا نذاشت و آروم در گوشم گفت»

-رسیدیم!نترسین!

«در حالیکه به زور کلمات از دهانم خارج می شد گفتم»

-ولی من خیلی می ترسم!

-منم می ترسم اما مقاومت می کنم!بیاین!

-اگه مرغ آ سرو صدا کنن چی؟

-مرغ آ الان خوابیدن!سرو صدا نمی کنن!بیاین!

«دوباره منو با خودش کشید.یه خرده که رفتیم جلوتر،صدای تک و توک قد قد مرغ آ رو شنیدم و یواش به پویا گفتم»

-مرغ آ که بیدارن!

«یه لحظه گوش کرد و بعد گفت»

-نه،خوابن!این صدای خروپف شونه!

«با التماس و ترس و خنده گفتم»

-پویا تو رو خدا بیا برگردیم!من از ترس دارم از حال می رم!

-منم همینجور اما دیگه رسیدیم!حیفه دست خالی برگردیم!

«همونجور که دستم تو دستش بود یه احساس امنیت کردم و باهاش رفتم!دیگه رسیده بودیم!یه اتاقک بود!پویا آروم درش رو باز کرد و به من گفت که همونجا بمونم و خودش رفت تو!واقعا داشتم از ترس سکته می کردم!یه لحظه بعد صدای چند تا قد قد شنیدم!دلم می خواست فرار کنم اما نگران پویا بودم!چند تا قد قد دیگه م اومد!قلبم همچین می زد که صداش رو خودم می شنیدم!آروم لای در رو باز کردم و یواش گفتم»

-پویا!پویا!

«هیچ صدایی نیومد!اومدم دوباره صداش کنم که یه صدای قد قد بلند اومد.تند در رو بستم!واقعا ثانیه ها به نظرم مثل ساعت می اومدن!اونقدر ترسیده بودم که احساس بیرون روی پیدا کردم!شروع کردم با خودم شمردن!یک،دو،سه،چهار،پنج!

هنوز به ده نرسیده بودم که لای در باز شد و پویا در حالیکه پنج شیش تا تخم مرغ دستش بود پیداش شد و تخم مرغ ها رو داد به من و گفت»

-اینا رو بگیر!

پایین بلوزم رو کشیدم و آوردم جلو و تخم مرغ هر رو گذاشتم توش که پویا خواست دوباره برگرده!آروم اما محکم بهش گفتم»


romangram.com | @romangram_com