#ننه_سرما_پارت_41
جریان دیشب رو براش تعریف کردم! باور نمی کرد! آخرش گفت:
- یادت باشه وقتی برگشتی و یه دکتر روان شناس ببریش!
- حتما. شاید خودمم برم!
- اما خالی از شوخی، ازش خوشم اومد!
- چطور؟!
- پر از شور زندگی و عضقه.
- آره! منم یه همچین احساسی دارم!
- پس حتما بهت خوش می گذره.
- توام می آیی؟
- نه! هزار تا کار دارم! اسیر دنیای ماشینی شدم.
- پس از اونجا باهات تماس می گیرم.
- باشهمواظب خودت باش. کاری ام داشتی سریع بهم زنگ بزن.
- راستی شهرزاد خانم چه جوری شماره ام رو ازت گرفت؟
- مودب و با خواهش.
خندیدم.
- منم بودم می خندیدم! خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم و رفتم تو اشپزخانه و یه نسکافه ی دیگه درست کردم و اومدم نشستم و فکر کردم که برای چهار روز اقامت در یک روستا چه وسایل و لوازمی باید بردارم. تند یه ورق کاغذ برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن.
اون روز نفهمیدم چه جوری گذشت. به خرید و بستن چمدون و تو تمام مدت فکر در مورد این سفر و کار و پویا!
هزار بار پیش خودم برخورد با خواهرش رو به تصویر کشیدم! رفتارش رو، برخوردش رو، چهره اش رو، افکارش رو!
خلاصه ساعت هفت شب کاملا آماده بودم که موبایلم زنگ زد. پوسا بود!
- سلام
- سلام.
- دوباره مزاحم شدم!
- خواهش می کنم! اختیار دارین!
- می خواستم بهتون بگم اونجا صبح یه خرده خنکه! یه ژاکتی چیزی بردارین!
- برداشتم!
- عالیه! پس آماده این!
- تقریباً!
- من فردا دیگه زنگ نمی زنم. وقتی رسیدیم بهتون تلفن می کنم. خوبه!
_عالیه!
_خوشحالین؟
_آره،خیلی!
_منم خیلی خوشحالم.اونجا خیلی قشنگ و سرسبزه! یه رودخونه ی خیلی قشنگم داره که یه جایی مثل آبشار می ریزه پایین.
_جدی؟!
_آره ،خیلی شاعرانه و قشنگه! راستی امشب زود بخوابین که صبح سرحال باشین .برسیم و باید بریم سرِ کار!
«خندیدم و گفتم»
_حتما
_پس من دیگه مزاحم تون نمی شم.خداحافظ تا فردا.
_تا فردا
«موبایل رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه چیزی خوردم و برای اینکه دیگه فکر نکنم یه کتاب برداشتم و یه مدت خوندم و بعدش ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.»
فصل چهارم
«حدود دو و ربع بود که با زنگ ساعت بیدار شدم و کم کم کارام رو کردم و آماده نشستم تا پویا بیاد که پنج دقیقه به سه به موبایل زنگ زد.»
_سلام، بیدارین؟
_سلام! بیدار و آماده .کجایین شما؟
romangram.com | @romangram_com