#ننه_سرما_پارت_36

:خندیدم و گفتم"

-مه.منم باهاتون می ام.

-اخه لباستون...!

-مهم نیست.بریم!

"دوتایی راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم سر خیابون و دو سه دقیقه بعد یه ماشین اومد و سوارش شذیم و من ادرسم رو به راننده دادم و نیم ساعت بعد جلوی خونه پیاده شدیم و پویا پول ماشین رو داد و با هم اومدیم جلوی خونه که گفتم"

-کاشکی با همین ماشین می رفتین!

-مهم نیست.تاکسی و ماشین شخصی زیاده!

-شب خوبی بود.به خاطر همه چی ممنون!

-خواهش می کنم!کاری نکردم.

-خب پس خداحافظ.

"اروم گفت"

-خداحافظ.

-باز ممنون.

-منم ممنون.

"خندیدم و در ساختمون رو باز کردم و براش دست تکون دادم و رفتم تو خونه و رفتم بالا.هنوزم خنده م تموم نشده بود!از سادگی و معصومیتش!رفتم تو اپارتمان ساعت 11شب بود.لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم و اومدم نشستم و دور و ورم رو نگاه کردم .اپارتمان و تمام وسایل همونی بود که چند روز پیش بود اما همش برام تازگی داشت!دیگه تو خونه غم و غضه و یکنواختی و سردرگمی نبود!همه چی برام حال و هوای خوبی داشت.

حوصله ی خوابیدن نداشتم.دلم می خواست به امشب فکر کنم!یعنی در واقع به امشب و چیزی که درامشب بود!

-رفتم تو اشپزخو.نه و کتری رو گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو گاز.هوس خوردن نسکافه کرده بودم.چند دقیقه بعد اب جوش اومد و یه لیوان نسکافه درست کردم و رفتم تو سالن و و نشستم.نساله مهمی که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود حرفای پویا بود!خیلی برام عجیب بود!چطور می شد که یه پسری با وضع مالی اونا ماشین نداشته باشه!نکنه دروغ می گفت!

اصلا به من چه مربوطه؟!راست یا دروغ!این فقط یه شب بود و یه اشنایی!همین!چرا ماها تا با یه نفر اشنا می شیم.شروع می کنیم به خیالپردازی؟!

ساعت رو نگاه کردم دوازده و ده دقیقه بود.هنوز خوابم نمی اومد و مخصوصا با نسکافه ای که خورده بودم.یه شیشه اب از تو یخچال برداشتم با یه لیوان برگشتم تو سالن.دست خودم نبود باید فکر می کردم!

دوباره نشستم رو مبل و وارد دنیای خیال شدم!ورودش راحت بود اما انتخاب راهش سخت!می تونستم راهی رو که به عشق و ازدواج ختم می شه انتخاب کنم . ببافم و ببافم و برم جلو یا راهی رو که مثلا هفته ای یکی دو شب به اینجور مهمونی ها برم و چیزایی که برام پیش می اد رو دنبال کنم!یا مثلا برگردم به گذشته و راهی که نرفته بودم برم و برای خودم صحنه هارو بسازم!اون طوری که دلم می خواست!یا هر راه دیگه!اما ناخوداگاه همون راهی رو رفتم که ذهن ناخوداگاهم می خواست!

امشب!امشب و شعر!شعر و پویا!پویا و من!

یعنی چی داشت می شد؟!اصلا داشت چیزی می شد؟!اصلا پویا کی بود؟!یه جوون که دلش رو به شعر گفتم خوش کرده بود؟!یه جوون ساده لوح؟!یه جوون خیلی خیلی زرنگ؟!

از کجا معلوم که اصلا میزبان خاله ش بوده باشه؟!شاید بهم دروغ گفته!اما نه!خب من خیلی راحت می فهمیدم!کافیه ژیلا از خانم میزبان بپرسه!اما مگه میشه یه پسر جوون اینطوی باشه!باون چیزایی که از خونواده ش گفت!حالا گیرم همه ی اونا درست!اصلا به من چه مربوطه!برای چی نشستم اینجا و این فکرا رو می کنم؟!نکنه واقعا...(اره شک نکن که عاشق شدی)!وای نه خدایا!من اصلا اینو نمی خوام!پس چرا دارم بهش فکر می کنم؟!

تند از جام بلند شدم و رفتم چراغ سالن رو خاموش کنم و برم بخوام و دیگه م به امشب فکر نکنم اما نمی دونم چرا بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره بیرون رو نگاه کردم!

وای!پویا اون طرف خیابون ایستاده بود !یه ان یه فکر خیلی زشت و چندش اور اومد تو مغزم!نکنه خیال کرده امشب!اما نه!اونکه نمی دونه من تنها زندگی می کنم!من در مورد خودمم پیزی بهش نگفتم!اگه این فکر رو می کرد حتما زنگ خونه رو می زد!شاید مشکلی براش پیش اومده!

"تند روپوشم رو پوشیدم و روسری م رو برداشتم و رفتم بیرون و سوار اسانسور شدم و رفتم پایین و رفتم دم در و اروم در رو باز کردم.داشت به پنجره ی اپارتمان نگاه می کرد و تا چشمش افتاد به من و تند دویید جلو و گفت"

-سلام بازم!

"با تعجب بهش گفتم"

-اینجا چیکار می کنین؟!

-معذرت می خوام!

-چرا نرفتین؟!

-ببخشین!جدا معذرت می خوام اما...!

"ساکت شد که گفتم"

-اما چی؟!

-من یادم رفت از شما شماره تون رو بگیرم!یعنی شماره م رو بهتون بدم!

"یه ان نگاهش کردم و بعد گفتم"

-برای چی می خواین با هم تماس داشته باشیم؟!

"یه ان با اظطراب گفت"

-نمی تونم باهاتون تماس بگیرم؟!

"اروم گفتم"

-برای چی؟

-نمی خواین با هم دوست باشیم؟!

"با یه حالتی گفت که اصلا نمی تونستم بهش جواب منفی بدم!درست مثل یه بچه ی کوچولو که خیلی معصومانه چیزی از ادم می خواد!برای همین گفتم"

-شماره تون رو بدین!

"دوباره با سادگی گفت"

-کاغذ و خودکار ندارم!می شه حفظش کنین؟راحت و رنده!


romangram.com | @romangram_com