#نغمه_عشق_پارت_61

گوشی رو داد به من و خودش روی مبل نشست و به من نگاه کرد،گفتم:

_الو.مامان سلام.

بعداز کلی احوالپرسی مامان گفت:

_سعی کنین زیاد از درس نیافتین.باید مثل قبل درس بخونین.

_بله.حتما.

مامان امید :راستی نغمه جون شما که حالا حالا ها قصد بچه دار شدن ندارین،دارین؟

خندیدم و به امید نگاه کردم.اون هم از خنده من لبخندی زد که گفتم:

_بچه چیه؟ما که تازه ازدواج کردیم؟

امید خندید و گفت:

_ما حالا حالاها تصمیم بچه دار شدن نداریم.انشاالله اوضاعمون که درست شد بعد.الان ما خودمون بچه ایم.

مامان شنید و گفت:

_تصمیم درستی گرفتین.خب دیگه مزاحمت نمی شم.

بعد با هم خداحافظی کردیم.

امید:مامان هم چه فکرها می کنه ها.

_مامانه دیگه کاریش نمی شه کرد.

دوباره تلن زنگ زد گوشی رو برداشتم این بار الناز بود.صداش آرومم کرد و گفت:

_چیکار می کنی؟!

_هیچ کار.

الناز: امید چه جوریه؟

_خیلی خوبه.

الناز:می فهمم چی می گی؟خودمم گرفتارشم.راستی نغمه مامانت بهت گفته که آرش داره ازدواج می کنه؟

_نه من از دیروز با مامان حرف نزدم،با کی؟

الناز:با دختر خاله ام نرگس.شب عروسی من اومده بود.همون که لباس بلند شکلاتی پوشیده بود.

_خب؟

الناز:هیچی دیگه.فردای روزی که تو با امید ازدواج کردی آرش به مامان گفت که می خواد ازدواج کنه.طرف هم براش مهم نیست.مامانم نرگس رو پیشنهاد کرد و آرشم موافقت کرد.

_خوشحالم کردی.

الناز:حالا قراره امروز مامان و بابا برن خواستگاری.

_انشاءالله اونها هم خوشبخت بشن.

الناز:خدا کنه.ولی ای کاش.

پریدم توی حرفش و گفتم:

_دیگه این حرف و نرن هر چی بین من و آرش بوده تموم شده.

الناز:می دونم.خب دیگه مزاحمت نمی شم چون می دونم خسته ای.

_ممنون که زنگ زدی.

بعد با هم خداحافظی کردیم. امید که از حرف های من قضیه ازدواج آرش رو شنیده بود گفت:

_پس آرش هم داره ازدواج می کنه؟

_آره.خب امید من می رم یه دوش بگیرم.

امید:برو.

دوش گرفتم و بعد اومدم بیرون و شام درست کردم.

"آرش بیچاره حالا می فهمم ما اشتباه می کردیم.سرمو که بلند کردم شب شده بود،برام باور کردنی نبود.من و نغمه با هزار امید و آرزو ازدواج کردیم و این نتیجه اش بود.اما آرش که براش مهم نبود با کی ازدواج کنه حالا انقدر خوشبخت شده که شاید دیگه نغمه جایی توی زندگیش نداشته باشه و تموم عشقش رو نثار نرگس بکنه.وقتی برگشتم تهران باید برم پیش آرش اون بهتر موقعیت من و درک می کنه.چقدر دلم برای سیمین و سامان،بچه های آرش تنگ شده.همیشه تنها چیزی که ازشون داشتم یه عکس بوده.دلم می خواد اونها رو ببینم.آخ نغمه دلم برات تنگ شده.دوباره دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن."


romangram.com | @romangram_com