#مردی_که_میشناسم_پارت_77

مرد کلافه گفت: از تو خبر ندارم اما ساجده خوشبخته... زندگیش و بهم نریز.

از آنچه مرد به زبان آورده بود خون در رگ هایش به صورتش دوید. قرمز شده بود. خشمگین شده بود. قدمی به سمت مرد برداشت و فاصله ی بینشان را از بین برد. سینه به سینه اش ایستاد و گفت: به این میگی خوشبختی؟

-:بین هر زن و شوهری دعوا میشه.

دستش را مشت کرد. هر آن ممکن بود دستش را بالا ببرد و بر صورت مرد فرود بیاورد. تمام تلاشش را میکرد مانع اینکار شود. نمیخواست بهانه ای دست این مرد بدهد. این مرد کسی بود که می توانست به سادگی به خاطر منافعش او را بفروشد. نباید کارش به هیچ جایی کشیده می شد. با خشم زمزمه کرد: برو... از اینجا برو.

-:دست از سر زندگی ساجده بردار.

-:فکر کردی میزارم بیشتر از این زجر بکشه. به اندازه کافی ما رو از هم دور کردی. دیگه نمیزارم اینطوری پیش بره.

مرد خشمگین فریاد کشید: فکر میکردم بعد این همه سال آدم شدی. فکر میکردم بعد دوازده سال یکم عقل تو اون کلت اومده باشه.

نتوانست اینبار خود را کنترل کند. یقه ی مرد را چنگ زد و با تمام قدرتش او را به سمت خود کشید: گم شو از اینجا... من هنوز همون کله خریم که بودم. دیوونم نکن. من و نمی تونی مثل ساجده خر کنی. اینبار نمیزارم بدبختمون کنی. تا همینجاشم هر کار خواستی کردی.

مردی که به مچ دستش چنگ انداخته بود دستش را تکان داد تا رهایش کند. با خشم یکدفعه ای رهایش کرد و تقریبا به عقب هلش داد: این ورا پیدات نشه که اینبار بد میبینی.

مرد چند قدمی عقب عقب رفت و فریاد کشید: هنوز همون عوضی هستی که بودی.

چشمانش را روی هم فشرد و دستش را مشت کرد. این مرد با تمام قوا روی اعصابش پیاده روی میکرد. لعنتی... بعد از دوازده سال چرا باید این مرد سراغش می آمد. از کجا فهمیده بود که برگشته است؟!

به سمت در رفت و کلید انداخت. صدای بلند آهنگ خانه را می لرزاند...

متعجب پا روی پله ها گذاشت. صورتش از صدای بلند آهنگ در هم کشیده شد. در نیمه باز را هل داد و به داخل سرک کشید که نگاهش روی دخترکی که در برابر تلویزیون بالا و پایین می پرید ثابت ماند.

آرام آرام خود را عقب کشید. پایین تنه تیشرت سفیدش را در پهلو گره زده بود و شلوار سیاه رنگش ترکیب جالبی روی پوست سفیدش ایجاد کرده بود.

همراه ریتم آهنگ به سمت راست و بعد به چپ حرکت میکرد. تنش را خم و راست میکرد.

لبخندی روی لبهایش نشست. می توانست زندگی را در وجود مستانه حس کند. می توانست گرما و شادی را که مستانه با هر حرکتش به زندگی می بخشید، لمس کند. تمام خشمی که از حضور آن شخص داشت از بین رفته بود.

قدمی به عقب برداشت. نمی خواست مستانه را از این حال و هوا دور کند.

پله ها را بالا رفت و وارد طبقه ی دوم شد. چشم چرخاند... خانه در آرامش فرو رفته بود. امروز قرار بود ویدا بیاید برای همین ترجیح داده بود بیرون از خانه بگذراند. ویدا...

دلتنگش بود.

وَلی هیچ حرفی از او به میان نمی آورد. جرات پرسیدن هم نداشت. شاید هم از خود می ترسید. از اینکه بداند ویدا خوشبخت است. آرزوی خوشبختی اش را داشت اما... نمی توانست این را بشنود که ویدا بدون او خوشبخت است.

نشست. چشم بست و سرش را به پشتی مبل تکیه زد.

romangram.com | @romangram_com