#مردی_که_میشناسم_پارت_76
پاسخی به طاهر نداد. پاسخی نداشت... چطور می توانست بگوید دوستش دارد؟!
***
با راننده حساب کرد و پیاده شد. پایش که روی سنگ های ریز آسفالت قرار گرفت خود را از ماشین بیرون کشید.
با بسته شدن در ماشین، تاکسی به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در آمد. به سمت خانه برگشت. نگاهش به ساختمان دو طبقه بود. دست به جیب به راه افتاد. به سنگ ریزه ای ضربه زد...
هیچ چیز همانطور که انتظار داشت پیش نمی رفت. فرصتش هر روز کمتر و کمتر می شد و باید سریعتر وارد عمل می شد تا بتواند این مشکل را حل کند و برگردد.
به خانه نزدیک می شد که صدای مردانه ای از پشت سر گفت: طاهر...
ایستاد. انتظار شنیدن هر صدایی را داشت به جز این صدا. صدایی که برایش خاطرات تلخ و شیرین زیادی را زنده کرد.
صدای قدم ها از پشت سر نزدیک تر شد. به عقب برگشت و به مردی که در چند قدمی اش متوقف شده بود زل زد.
صورت گردش برایش آشنا بود. اما چروک های صورتش را ندیده بود. چشمان مرد هنوز هم همچون قبل نافذ بود گویا می توانستند آنچه در ذهنت می گذرد را بخوانند.
کت سیاه رنگ مرد روی پیراهن سفیدش، هنوز هم تاکیدش برای تمیزی را به نمایش می گذاشت.
مرد قدمی نزدیک تر شد و گفت: دیگه سلامم نمیدی؟
پلک زد: اینجا چیکار میکنی؟
-:ناراحتی که فهمیدم برگشتی؟
-:از کجا فهمیدی برگشتم؟!
مرد بی توجه به سوالش گفت: فکر میکردم اگه یه روز برگردی میای سراغم.
پوزخند زد. این مرد آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود را فراموش کرده بود؟ : چرا همچین فکری کردی؟
-:شاید اوضاع یکم بد پیش رفت ولی ما یه خانواده بودیم.
با تلخی گفت: خانواده ها بهم ظلم نمیکنن.
-:من خوشبختیتون و میخواستم.
-:کاملا مشخصه. می بینی چقدر خوشبخت شدیم. خوشبختی داره از سر و روی زندگیمون می باره.
romangram.com | @romangram_com