#مردی_که_میشناسم_پارت_67
نیم لبخندی روی لبهایش حک شده بود. بوی عطر تند طاهر را به مشام کشید. چشم بست... در برابرش تصویری از خود و طاهر داشت...
طاهری که به رویش می خندید. طاهری که با مهربانی سر کج کرده بود و میخندید و زنجیر همیشگی اش حرکت میکرد.
با پیاده شدن شراره و چشمکش لبخند زد. شراره دور شد و طاهر سر کج کرد: نظرت چیه ناهار و بیرون بخوریم؟
از اینکه طاهر توانسته بود به آنچه فکر میکند، بیاندیشد شاد شد. با هیجان گفت: آره بریم.
طاهر گوشی اش را از جیب بیرون کشید: بزار به وَلی هم خبر بدیم بریم دنبالش...
لبخند روی لبهایش ناپدید شد. فکر میکرد این ناهار دو نفری خواهد بود اما حال پدرش هم همراهشان می شد.
***
شراره در گوشی جیغ زد: کجا بودی؟!
-:بیرون...
-:ورپریده تو از ظهر یعنی خونه نرفتی؟ این گوشیت که همیشه سرت توشه رو در بیار از اون کیف ببین کی زنگ میزنه. اینقدر زنگ زدم بهت.
روی تخت نشست و نوک جورابش را گرفت و کشید تا از پا در بیاید: بیرون بودیم. نیومده بودم خونه بخدا...
شراره مکث طولانی کرد و گفت: یعنی با طاهر بودی؟
-:هووووم!
باز هم صدای شراره بالا رفت: هوووم و درد... هوم و درد بیدرمون... دِ بنال ببینم تا این وقت شب بیرون چیکار میکردی... خوب برای خودتون میرین میچرخینا...
نگاهی به ساعت انداخت. هشت شب بود. از دو تا هشت... لبخندی روی لبهایش نشست.
جوراب هایش را در هم فرو برد و به گوشه ی اتاق پرت کرد. خود را روی تخت رها کرد.
شراره گفت: کجا بودین؟
کجا؟ قرار بود بروند ناهار بخورند. اما با نیامدن وَلی از ساندویچی سر در آوردند. همراه هم روی صندلی های قرمز رنگ ساندویچی نشستند و طاهر با خنده گفته بود.: من دوتا میخورم. یه رویال یه قارچ برگر...
لب ورچیده بود: من نمیتونم دوتا رو کامل بخورم.
طاهر سفارش چهار ساندویچ داده بود و اضافه کرده بود: قراره بریم چرخ بزنیم بقیه اش و بزار هر وقت خواستی بخور...
پدرش اخم میکرد: چه معنی داره اینقدر بخوری؟ الان یکی سفارش بده بعدا هم یکی.
romangram.com | @romangram_com