#مردی_که_میشناسم_پارت_176
دست طاهر روی دستش نشست. دستش را پایین کشید و گفت: من هیچوقت دلم به حالت نمی سوزه.
می سوخت. طاهر نگرانش می شد. این را مطمئن بود. بارها دیده بود. به هیچ چیزی به این اندازه اطمینان نداشت.
آهسته گفت: اینقدر بدجنس نیستی. وقتی دیروز نگرانم بودی یعنی دلت به حالمم می سوزه. تو نمیتونی تنهام بزاری...
دستش را فشرد. خود را جلو کشید. میخواست ببوستش. میخواست این بوی رطوبت تنش را از نزدیک حس کند. طاهر خود را عقب کشید: نه مستانه... دیگه این اشتباه و تکرار نکن.
-:چرا باور نمیکنی دوست دارم؟
طاهر نگاه دزدید: این عشق اشتباهه... به زودی یکی و پیدا میکنی که واقعا عاشقش میشی. اون موقع فراموش میکنی طاهری بوده.
از جا بلند شد. مستانه اینبار با صدای عادی به دنبالش از جا پرید و گفت: من هیچوقت فراموشت نمیکنم.
لبخند تلخی روی لبهای طاهر نشست. به سمت مستانه چرخید. خود را جلو کشید. مستانه بغض کرد. این مرد امشب تمام دلش را می لرزاند. دوست داشت همین جا بنشیند و زیر گریه بزند و تا شاید طاهر دلش به رحم آید و در آغوشش بکشد.
برآورده شدن آرزویش زمان زیادی نبرد. به طور ناگهانی دستان طاهر دو طرف صورتش قرار گرفت و سرش کاملا خم شد.
لبهایش روی پیشانی اش نشست و چشم بست. لبخند روی لبهایش عمق میگرفت که طاهر عقب کشید و گفت: هر اتفاقی که بیفته دوست دارم یه روز لباس سفید دکترا رو تو تنت ببینم.
***
وَلی با اخم کارنامه ی ماهانه را به سمتش گرفت: اینا نمره هست؟
سر به زیر انداخت و دستانش را بین زانوانش کشید. وَلی ادامه داد: فکر میکردم دخترم میدونه بهترین کاری که میتونه انجام بده اینه که درسش و خوب بخونه. هر کاری کردی نه نیاوردم که جایزه ای باشه برای درس خوندنت. امروز برای اولین بار جلوی اولیاء مدرسه سرم و انداختم پایین. خجالت کشیدم.
سرش را بیشتر در یقه اش فرو برد.
وَلی اخم کرد و ادامه داد: از این به بعد بیرون رفتن با دوستات تعطیله تا وقتی که بتونی نمره هات و بهتر کنی. اگه نتیجه امتحانات پایان ترمم بد باشه باید از گوشی و اینترنتم خداحافظی کنی.
متعجب سر بلند کرد اما وَلی بدون نگاه کردن به صورتش کارنامه را روی میز انداخت و از جا بلند شد.
به مسیر رفتن پدرش به اتاق خواب نگاه کرد. خود را جلو کشید و کارنامه را برداشت. به نمره های افتضاحش درون کارنامه خیره شد و لب ورچید. خجالت زده کارنامه را در جیب دامن کوتاهش گذاشت و با عجله وارد اتاق شد و در را بست.
نگاهی به گوشی اش انداخت. به امید پیامی از سوی طاهر... دو روز بود رفته بود. گفته بود به اصفهان می رود... برای گردش...
شماره گرفت و گوشی را به گوشش چسباند اما با شنیدن از خاموش بودن دستگاه دندان روی هم سایید. از روز رفتنش حتی صدایش را نشنیده بود. خاله لاله گفته بود طاهر به دردش نمیخورد. گفته بود طاهر مردی است که در این لحظه از زندگی آرامش میخواهد و او تازه اول جوانی و به دنبال هیجان است. اما اهمیتی نداشت که لاله چنین فکری میکرد. او از زندگی طاهر را میخواست حتی اگر مجبور می شد سالها کنار طاهر تنها لبخند بزند.
پیامی رسید. به سرعت چشم به گوشی دوخت اما پیام از سوی نریمان بود که نوشته بود: کم پیدایی امروز...
romangram.com | @romangram_com