#مردی_که_میشناسم_پارت_172
-:نباید میذاشتی کار به اینجا بکشه.
-:باید چیکار میکردم که نکردم؟ با دو روز رفتنم کارش به بیمارستان کشید... از همون روزی که حس کردم ازش دور شدم اما برعکس شده. میدونی چه عذابی دارم میکشم؟ جای من نیستی لاله... وایستادی بیرون گود و میگی بتازون... اما چطوری؟! این و بگو تا منم پیش برم. همونطور که تو میخوای بتازونم. مستانه هست... مستانه ای که حاضرم جونم و بدم تا یه لبخند روی لباش بشینه. همون دختری که بخاطر اون الان خواهرم زیر خاکه. اما پشیمون نیستم. از اینکه آینده و گذشتم و فداش کردم پشیمون نیستم. اون دختر برای من ارزشمندتر از این حرفاست.
لاله لبخند زد: برای همینم باور نمیکنم که این پیشنهادی که دادی از ته دل بوده باشه. من نشنیده میگیرمش گویا تو هم هیچوقت به زبونش نیاوردی. شاید دیگه همدیگر و نبینیم. شنیدم کارات داره درست میشه و به زودی میری. مستانه شاید بعد از رفتنت فراموشت کنه. تمام تلاشم و میکنم بعد از رفتنت مستانه فراموشت کنه.
طاهر لبخند تلخی به لب نشاند و خیره اش شد. پلک زد. فراموشش میکرد. به همین سادگی...
دخترک آمده بود تمام هست و نیستش را بهم ریخته بود. تمام افکار و زندگی اش را... حال میخواست به سادگی فراموشش کند. لبخند تلخی به لب نشاند. رعد و برقی زد.
سرش را بالا کشید و به آسمان پنهان شده بین ابرها خیره شد. باز هم رعد و برق زد. گویا بوسه ای زیر چانه اش نشست. به سرعت دستش را از جیب بیرون کشید و دست روی گلویش گذاشت. از حرکت دستانش به روی گلویش اخم کرد. چشم بست... دیگر نمی توانست نام مستانه را به عنوان دخترش به زبان بیاورد. مستانه تمام آنچه در ذهن داشت را بهم ریخته بود. چطور می توانست از مستانه به عنوان دخترش یاد کند؟ کدام دختری با پدرش چنین میکرد؟ کدام پدری می توانست چنین رابطه ای با دخترش داشته باشد.
دخترک بوسیده بودش. با تمام تاکیدش برای عدم اینکار... به بوسه هایش اکتفا نکرده بود.
چشم بست.
لاله نگاهی به اطراف انداخت: وَلی اومد...
وَلی که بعد از مراسم هتل برای رساندن مهمان ها رفته بود برگشته و با توقف ماشین برایشان بوق زد. با عجله به سمت ماشین دویدند و با تمام تلاششان زیر باران شدید خیس شدند.
وَلی خندید و گفت: حسابی خیس شدینا...
لاله که روی صندلی عقب نشسته بود گفت: چه بارونی هم گرفته. سال تا سال بارون نمیادا...
وَلی از آینه نگاهش کرد: چشم دیدن اینکه تهران بباره رو نداری؟
-:والله بباره ما که بخیل نیستیم. ولی آفتاب و گرمای خودمون و عشقه... اینجا سرده.
سکوتش که طولانی شد وَلی به سمتش برگشت: کجایی رفیق؟
بخود آمد. لبخند کمرنگی به رویش زد: همین جا...
-:میگی همین جا... اما دل و چشمت یه چی دیگه میگه رفیق. من اگه نشناسمت باید برم باغچه بیل بزنم.
دنده را عوض کرد و ادامه داد: خدا بیامرزه ساجده رو... حس میکنم خیلی وقته پیشمون نیست. هنوزم باورم نشده. هفت روز شد... دنیا همینه تا بخودمون بجنبیم تموم شده. تا بخودمون بیایم خودمونم میریم زیرخاک!
آفتاب گیر ماشین را پایین کشید و آینه اش را باز کرد. به تصویر خود در آینه خیره شد. به چشمان قهوه ای اش که همرنگ چشمان ساجده بود. به پیشانی تقریبا صاف و کشیده اش که ساجده هم به ارث برده بود.
دیگر کسی نبود تا شباهتی به او داشته باشد. دیگر هیچکس نبود.
romangram.com | @romangram_com