#مردی_که_میشناسم_پارت_122
مستانه ای که به دور لوازم آرایشی نمی چرخید. مستانه ای که دنیایش عروسک هایش بود چه زمانی این چنین عاشق رنگ های پالت سایه شده بود؟
مستانه چقدر تغییر کرده بود در این مدت کم نبودنش...
***
-:لباسه رو نپوشیدی؟
در گوشی گفت: خجالت میکشم خب...
-:با همین خجالته فلنگ و میبنده دیگه. الان تموم مردا دنبال این چیزان. فکر کردی میتونی یه جور دیگه نگهش داری؟ مستانه خانم چشم بهم بزنی یکی دیگه از دستت درش میاره ها.
نالید: فرشته...
-:درد... مرض... چیه خب؟ تو همیشه همینقدر پاستوریزه بودی. با این وضع میخوای تازه اون خوشتیپه رو هم از راه به در کنی.
نگاهی به در خانه انداخت و پا روی پله های طبقه ی دوم گذاشت. پدرش سرکار بود. طاهر بیرون رفته بود و نباید به این زودی ها برمیگشت.
فرشته ادامه داد: خوشگل کن حسابی بخودت برس ببین اگه باز نه گفت اون موقع با من...
لب هایش را بهم فشرد. فرشته چیزی را میخواست که از آن واهمه داشت. سوالی که در ذهنش وول میخورد را به زبان آورد: تو پوشیدی؟ یعنی چیزه... از اونا...
مکثی کرد و به سختی ادامه داد: یعنی چیز...
دستش را مشت کرده و در ورودی طبقه ی دوم را باز کرد: میگم که... یعنی تو... تا حالا... یعنی...
گرمای طبقه ی دوم صورتش را هدف گرفت. ایستاد و نگاهی به خانه انداخت. چشم بست و یک نفس گفت: تا حالا یکی و بوسیدی؟
فرشته خندید: برای این اینقدر تته پته کردی؟
مستانه خجل لب گزید و بین خنده ی فرشته گفت: نگفتی.
-:اووو... تا دلت بخواد. اونقدر زیاد که خودمم حسابش از دستم در رفته.
چشمانش گرد شد: شوخی میکنی؟
فرشته بلند خندید: خب اونقدرم زیاد نیست ولی هست دیگه یه چند تایی.
-:چطوری بود؟! چی شد؟ با کی بود؟
romangram.com | @romangram_com