#مردی_که_میشناسم_پارت_121
لاله سکوت کرد. ادامه بحث اضافی بود. وَلی به هیچوجه تصمیم نداشت به حرف کسی گوش کند. با به صدا در آمدن زنگ در، وَلی از جا بلند شد: اومدن.
لحظاتی طول نکشید تا مستانه جلوتر از طاهر قدم در برابر چشمان لاله ظاهر شد. طاهر هم کنارش ایستاد و مستانه نگاهی به طاهر انداخت و لبخند زد.
از این لبخند شوکه شد. وَلی اشتباه میکرد... طاهر شاید قابل اعتماد بود اما مستانه نه!
وَلی در برابر مستانه ایستاد و مستانه دست دور گردنش انداخت و آویزان شد: دلم برای بابام یه ذره شده بود.
طاهر پالتویش را از تن کند و مستانه با هیجان گفت: بابا یه مرکز خرید جدید باز کردن. یبار همگی با هم بریم...
قدم در آشپزخانه گذاشت و در همان حال اشاره ای به بسته های جلوی در زد: راس میگه یبار رفتیم مرکز خرید و بار کردیم اومدیم حالا میخواد باز بره اونجا رو بار بزنه.
مستانه از آغوش وَلی جدا شد و به سراغ بسته ها رفت. با هیجان بسته ها را جلو کشید و گفت: وای خاله لاله نمیدونی چقدر وسایل خوشگل خوشگل دارن که... حالا کلی چیز دیگه بود دلم میخواست بخرمشون.
لاله پیش رفت. وَلی سری به تاسف تکان داد و به طاهری که دستانش را در سینک می شست گفت: بعد به من میگی لوسش کردی. اینا چیه خریدین؟!
طاهر خندید و دستمال کاغذی ها را بین دستانش پیچید: اینا هدیه ی منت کشیه... با لوس کردن فرق داره.
مستانه لب ورچید و تشر زد: اِ... نگو.
طاهر خندید و با نگاهی به لاله روی مبل نشست و گفت: ناهار چی داریم؟
وَلی هم سرجایش برگشت و گفت: نبودی که یه ناهار بهمون بدی.
لاله آرام به سمت مستانه قدم برداشت و گفت: لازانیا درست کردم.
طاهر به سمتش برگشت: آی قربون دستت... قربون آدمی که میفهمه درد شکم چیه.
لاله کنار مستانه نشست که خرید هایش را از بسته ها بیرون می کشید. نگاهش که به جعبه ی بزرگ آرایشی افتاد، نفسش حبس شد. تا جایی که به یاد داشت مستانه اهل خریدن لوازم آرایشی نبود.
مستانه پیراهن کوتاه و پفی صورتی را در برابرش گرفت: خاله ببین این چه نازه.
پیراهن دوست داشتنی بود. زیبا بود اما... آرام گفت: تو صورتی دوست نداشتی.
-:دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم. خیلی نازه. مخصوصا تو آشپزی... خیلی خوشم میاد.
خریدهایش شامل شلوار سفید و کش موهای صورتی هم می شد که نشان میداد این روزها عجیب به رنگ صورتی علاقه مند شده است. سر چرخاند... به پشت سر... جایی که طاهر نشسته بود. طاهر بی تفاوت و بی خبر از اوضاع در حال صحبت با وَلی بود، موضوع صحبتشان هم مراحل پرونده ی ساجده و شوهر عذاب آورش بود که گویا در آخرین جلسه دادگاه را به سر گذاشته و لیدا را تهدید کرده بود.
مستانه جعبه ی آرایشی را باز کرد: خاله رنگای این و ببین. خیلی نازن... همشون خیلی خوشگلن... عاشق رنگاش شدم.
به رنگ های پودری درون جعبه نگاه کرد. رنگهای زیبای چیده شده کنار هم. طاهر با این دختر چه میکرد؟
romangram.com | @romangram_com