#مردی_که_میشناسم_پارت_107
طاهر نگاهش کرد و گفت: مثل تو میخنده.
قبل از اینکه چیزی به زبان بیاورد، طاهر قدم به درون فروشگاه گذاشت. ناخودآگاه به دنبالش راه افتاد و وارد فروشگاه شد. طاهر عروسک را درخواست کرد و با قرار گرفتن جعبه ی عروسک روی پیشخوان طاهر بلندش کرد و به سمتش گرفت. ذوق زده عروسک را جلوی چشمانش گرفت و خیره به آن گفت: سلام خوشگله...
طاهر با لبخند تماشایش میکرد. این دخترانه هایش را دوست داشت... مستانه را این گونه غرق در زندگی کودکانه اش دوست داشت.
در برابر چشمان متعجب مستانه، وقتی پا از فروشگاه بیرون می گذاشت عروسک در آغوشش بود. عروسک را چنان در آغوش گرفته بود که گویا دنیا در میان دستانش جا دارد...
طاهر پشت سرش قدم برمی داشت. نگاه از صورت عروسک گرفت و به طاهر چشم دوخت: ممنونم.
لبخندی به روی مستانه زد. کمی آنچه میخواست به زبان بیاورد را بالا و پایین کرد و بالاخره کمی خم شد و گفت: قابل نداشت خانم کوچولو...
دلش از خانمی که به زبان آورده بود به تپش افتاد اما کوچولوی کنار آن باعث می شد ته دلش بلرزد... طاهر او را همچون کودکی می دید.
صدای بلندی از پشت سرشان گفت: پدر و دختری خلوت کردین؟
طاهر به عقب برگشت و از مسیر دید مستانه هم دور شد و نگاه هر دوی آنها روی لیدا ثابت ماند. تغییر حالت مستانه آنقدر واضح بود که مردی در حال گذر متعجب نگاهش کند. لیدا کنارشان ایستاد و گفت: سلام خانم خوشگله...
به وضوح لب ورچید و به سختی و تنها از روی ادب گفت: سلام.
-:خوبی؟
لیدا پرسید و مستانه در پاسخش تنها شانه بالا انداخت. طاهر دست روی شانه ی مستانه گذاشت: بهتره بریم داره دیر میشه.
قدم برمی داشت کنارشان اما نگاهش به روی لیدا بود. در میان نگاه متعجبش سوار ماشین لیدا شدند. طاهر کنار لیدا جلو نشست و او مجبور شد عقب بنشیند. برخلاف همیشه که خود را از بین صندلی ها جلو میکشید گوشه ای کز کرد و عروسک را در آغوش کشید. لیدا از آینه نگاهش کرد و گفت: کلی خرید کردی مستانه جان...
میخواست به حرف بگیردش اما مستانه نگاهش به سمت ساک های لباسها کشیده شد و سکوت کرد. نگاهش به ساک لباسها بود. طاهر شبها با لیدا همراه می شد. امشب هم قرار بود با لیدا باشد؟ امشب هم خانه نمی آمد؟ چرا؟!
شاید چون لیدا می توانست از این لباسها بپوشد؟
طاهر به عقب برگشت. نگاهش روی عروسک که از آغوش مستانه افتاده بود و به جای آن ساک ها در آغوشش قرار داشتند، ثابت ماند. لبهایش را باز و بسته کرد. اما دوباره به جلو برگشت. حضور لیدا مستانه را آزار می داد. مستانه ی شاد همیشه نبود.
با تردید گفت: دوستات کجا بودن؟! مگه با اونا نیومده بودی؟
مستانه میخواست سکوت کند. دوست نداشت در کنار لیدا پاسخی به طاهر بدهد اما آرام گفت: شراره کلا نیومد. فرشته هم یکم پیش رفته بود.
طاهر با اخم به سمتش برگشت و خیره در چشمانش با صدای بلند گفت: یعنی میخواستی تو این تاریکی تنهایی برگردی؟
چند لحظه به صورت طاهر نگاه کرد. چطور می توانست در برابر لیدا بر سرش فریاد بکشد. چانه اش لرزید... سر چرخاند و به بیرون خیره شد.
طاهر کلافه به جلو برگشت و نفسش را فوت کرد. لیدا چشم غره رفت... از اینکه طاهر بر سرش فریاد زده بود ناراحت شده بود. تا رسیدن به مقصد همگی سکوت کرده بودند. وَلی که از حضور لیدا مطلع شد دعوتش کرد به داخل...
romangram.com | @romangram_com