#مردی_که_میشناسم_پارت_106


زن خندید و گفت: فکر کنم بدونم چی به دلت میشینه...

فرشته تشر زد: مستانه انتخاب کن دیگه.

با تردید کاتالوگ را جلو کشید و مشغول ورق زدن شد. بالاخره از بین تمام لباسهای عجیب و غریب که بعضی حسابی خجالت زده اش می کردند دست روی لباس سرمه ای با طرح های کمرنگ اسلیمی گذاشت که بیشتر به پیراهن مجلسی شباهت داشت.

فرشته غرغر کرد: اینکه به درد نمیخوره.

شانه بالا انداخت و فرشته غرید: مستان یه چیز بهتر انتخاب کن.

اخم کرد: نه این و میخوام.

زن برای آوردن آن لباس سرمه ای به سمت قفسه ها برگشت که فرشته دست روی سرهمی قرمز رنگی گذاشت و گفت: اینم میخوایم.

نگاهش روی لباس قرمز رنگ ثابت مانده بود. هیچ شباهتی به لباس نداشت. به لباس زیر هم شبیه نبود. از فروشگاه که بیرون می آمدند فرشته ساک لباس قرمز رنگ را به سینه اش کوبید و گفت: این و نگه دار وقتش که رسید به دردت میخوره. شاید تا اون موقع یکم از این شیربرنجی در اومده باشی.

زیر لب غرغر کنان ادامه داد: معلوم نیست با این وضع چطوری میخواد اون و تور کنه! بابا تو که هنوز دنبال عروسک بازی هستی...

تمام مدت از فکر اینکه یک روز این لباسها را بخواهد به تن کند گونه هایش آتش گرفت و سوخت.

از فرشته که جدا شد، در برابر فروشگاه اسباب بازی فروشی ایستاد. نمی توانست از عروسک توی ویترین دل بکند. همانطور به عروسک زل زده بود. اگر لباسها را نمی خرید مطمئنا می توانست این عروسک را همراه خود به خانه ببرد. لب ورچید. فرشته بیخودی خرج روی دستش گذاشته بود. مطمئنا هرگز این لباسها را به تن نمیکرد. نگاهی به ساک های توی دستش انداخت و با تردید فکر کرد اگر ببرد پس دهد چه می شود؟ می تواند لباسها را برگردانده و با پولش عروسک را بخرد. عروس دوست داشتنی روی میز تحریرش جا خوش میکرد و به رویش لبخند می زد. قدمی به سمت فروشگاهی که لباسها را خریده بودند برمی داشت که تلفنش زنگ خورد.

بسته ها را در یک دستش جمع کرد و گوشی را از جیب سویشرتش بیرون کشید و با دیدن نام طاهر چنان ذوق کرد که دستانش به لرز افتاد. به سختی پاسخ داد...

-:کجایی مستانه؟

متعجب از سوال طاهر پرسید: میای اینجا؟

-:دیروقته. آدرس بده میام دنبالت.

آدرس داد و ذوق زده از حضور طاهر دوباره به سمت ویترین اسباب بازی فروشی برگشت. فراموش کرده بود میخواست لباسها را برگرداند. با ذوق به ویترین نزدیک شد و روبروی عروسک ایستاد و گفت: داره میاد. بالاخره میاد...

حس کرد عروسک هم مثل او لبخند می زد. نمی توانست لبخند روی لبهایش را پنهان کند. متوجه گذشت زمان نبود. کسی آرام کنارش ایستاد و گفت: کدومش نظرت و جلب کرده؟

با هیجان به سمتش برگشت: طاهر...

طاهر لبخند کمرنگی به رویش زد و گفت: کدومش اینطوری محوت کرده؟

دوباره به سمت ویترین برگشت و گفت: اون مو قهوه ایه انگار داره با آدم حرف میزنه.


romangram.com | @romangram_com