#خیانتکار_عاشق_پارت_95

_رویا یه قولی بهم میدی؟

_تا چی باشه!

_اینکه من و تو همیشه خواهر باشیم.

من و تو و همه ی بچه ها حتی نازنین و بقیه که خوشت نمیاد باید تو همه ی ماموریتا پشت هم باشیم تا بتونیم زنده بمونیم، باشه؟

کمی فکر کردم و گفتم:

_باشه چرا یکدفعه یاد محکم کردن پیوند دوستیمون افتادی؟

بی ربط گفت:

_تو هم درباره ماموریت آلمان شنیدی؟

_چیز یادی نمی دونم؛ آراد رو هم جدیدا ندیدم ازش

بپرسم

_استاد دورو گفت بایدآماده باشیم؛ ازافرادی که میرن یه آزمون می گیرن تو هم جزءشونی من اسما و حتی نازنین وسودا چند تا دیگه از بچه هاهم هستن،

ماموریت سخت وخطرناکیه گزینش نهائی هنوز انجام

نشده ولی آماده باش، یه ماموریت گروهی وبزرگه بایدهمه با هم باشیم.

پس کریستینا شوخی نمی کرد.

_من باید به فکر کارهای فردام باشم، قرص خوابی که اثری نداشته باشه سراغ داری؟

_آره؛ فکر کنم توآشپزخونه داخل جعبه کمک های اولیه هست.

قویه ولی فقط یک ساعت بیهوش می کنه

_اینکه کمه!

_ولی نمی فهمه، با نوشیدنی*"به خوردش بده.

از اتاقش اومدم بیرون، اسما تو آشپزخونه غذا درست می کرد. برخلاف من آشپزیش خوب بود درست مثل سارا!

برخلاف روحیه ی احساساتی و مهربون و همینطور رفتار دوستانه و راحتش اهل درد و دل و حرف از گذشته زدن نبود.

اما انقدر ازش می دونستم که برای یه نفر کل خونوادش رو ترک کرد و همون یه نفر ولش کرد.

ازپشت بغلش کردم

_آمازونی من یه ماچ می دی؟

بدون این که برگرده گفت:


romangram.com | @romangram_com