#خیانتکار_عاشق_پارت_7
اسما جیغ زد؛ دستش و پس زد و شروع به فحش دادن کرد
_یه بار دیگه دستت بهم بخوره، داشبرد و تو حلقت می کنم...
بی توجه به جر و بحث های تموم نشدنی شون گوشیم و برداشتم و در حالی که با یه دست فرمون و نگاه داشته بودم، شمارش و گرفتم...
سر بوق دوم برداشت
_ماموریت سودا تموم شد.
صدای سرد و خالی از حسش که توی گوشم پیچید، تموم تنم یخ کرد
_خوبه؛ بگو با اولین پرواز همراه مدارک برگرده تهران.
خواستم حرفی بزنم که تماس و قطع کرد. با عصبانیت نفسم رو فوت کردم و هنسفری رو از گوشم بیرون کشیدم.
بیشعور!
سودا پرسید:
_آراد بود؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم
با دهن کجی گفت:
_چه دستوری صادر فرمود؟
_گفت وسایلت رو جمع کن و با اولین پرواز برگرد تهران.
سودا رو دم در آپارتمانش پیاده کردم و بعد هم اسما رو دم در دانشگاه آزاد پیاده کردم.
سارا اومد جلو و جای اسما نشست:
_خب... کجا می ریم؟
با دستم گردنم و مالش دادم و آروم گفتم:
_خونه!
از هیجان لحن قبلیش کاسته شد و دمغ گفت:
_باشه.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و بی حوصله گفتم:
_کجا می خوای بری؟
از شنیدن حرفم لبخند زد و با ذوق گفت:
romangram.com | @romangram_com