#خیانتکار_عاشق_پارت_62
انجام این ماموریت واقعا به این راحتی ها هم نبود
پوزخندی زدم و گفتم:
_استاد جان فکر نمی کنی بیش از حد رو من حساب کردی؟_من و تو که این حرفارو نداریم، بیا تو!
تندی داخل شدم و در و بستم
_اگه خسته ای فردا میام.
دستی به موهاش کشید و از تخت پایین اومد...
_دیدمت تموم خستگیام در رفتن.
نیشم و باز کردم و رفتم جلو، صندلی کنار تختش رو کشیدم و نشستم.
خودش رو به سمتم کشید و نگاه عسلیش رو به سرتاپام دوخت...
_خب؛ خانوم جاسوس ما توی این یک سال چیکارا کرده؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_زندگی!
بدون اینکه چشم ازم برداره، با همون لبخند همیشگیش گفت:
_این یعنی بد گذشته!
سرمو بالا پایین کردم
_اوهوم، این زندگی شبیه هر چیزیه الا زندگی!
_می خوای فرار کنیم؟
سرمو بالا آوردم و نگاهم تو چشماش گره خورد...
با صدای بلند خندیدم؛ یه خنده ی طولانی و هیستریک
_من و فراری می دی؟
لبخند محوی زد
_آره.
_می دونم.
_هوم؟
لبخندم رو وسعت بخشیدم و گفتم
romangram.com | @romangram_com