#خیانتکار_عاشق_پارت_61

از اتاق خارج شدم، به کاناپه ای که روش نشسته بود نگاه کردم، اما نبود.

مثل روح بود؛ مطمئن نبودم که می تونم فرشته بدونمش یا نه!

_شام خوردی؟

با صداش که از توی آشپزخونه میومد، چشم از کاناپه گرفتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم

_آره؛ گشنه پلو باخورش زهرمار!

_پس دستاتو بشور و بیا!

***

_ ازماموریتت توی آریان سپهر چه خبر؟

با گفتن این حرفش، لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...

دست بردم سمت لیوان آب و لاجرعه سر کشیدم؛

با حرصی آشکار در لحنه طوفانیم گفت:

_جای شما خالی؛ دهنم سرویس شد!

با نگاهی متفکرانه در حالی که بلند می شد گفت:

_غذاتو که خوردی بیا اتاق مطالعه!

و خودش زودتر بلند شد و رفت.

به بشقاب غذا خیره شدم... از اینکه ازش خواستم بیاد پشیمون شدم.

حرف هاش واقعا ذهنم رو شست و شو می داد.

اوایل هیجان زده و مسخم می کرد اما الان حس می کردم چشم هاش مثل دو تا تیله ی باتلاق مانندن که با حرکت لباش، غرقم می کنن.

اون من و می شناخت؛ خیلی بیشتر از خواهرم و بقیه ی کسایی که باهاشون در ارتباط بودم، اون فکر می کرد من می تونم یه جاسوس ماهر بشم؛ شاید برای همین بود که وقتی تنها و بی پناه توی خیابونای تهران دنبال کار سرگردون بودم، دستم رو گرفت و به سازمان آورد.

بعد تعریف کردن جزء به جزء ماجراها پای چپم رو روی پای راستم انداختم.

نگاهش رو که دیدم، اضافه کردم

_همین دیگه

کریستینا متفکرانه سرش رو تکون داد و با لحن مرموزی گفت:

_خب این که کاری نداره

با تعجب به دهنش چشم دوختم...


romangram.com | @romangram_com