#خیانتکار_عاشق_پارت_58

منم نمی خوام به پای تو بسوزم. بهتره زود تر کارو تموم کنی. سردار شریفی گفت حداقل تا دو هفته ی دیگه وقت داری

بی خیال آدامسم رو جوئیدم و گفتم:

_خیله خب فهمیدم، حالا شرتو کم کن.

با حرص پیاده شد و درو چنان کوبید که ماشین رفت بالا...

وحشی آمازونی!

باید چند تا ردیاب و شنود و اسلحه از آراد بگیرم.

***

نگاهم رو چرخوندم تا اسما رو پیدا کنم.

بعد کمی سرک کشیدن، گوشه ی دیوار دیدمش که حرصی ساعتش رو نگاه می کرد.

گفت نه بیا دنبالم؛ الان نه و سی و شش دقیقست!

رسیدم کنارش یه بوق کشدار زدم که چسبید به دیوار.

با حرص به سمته ماشین اومد و سوار شد.

کیفش رو پرت کرد صندلی عقب و یدونه محکم زد پس کلم

_رویا رو اعصابم راه نرو!

منگ گفتم:

_من که چیزی نگفتم.

بی توجه بهم با کلافگی و عصبانیت گفت:

_مخم تیلیت شد پیش اون دانشجوهای اسکل!

_فهمیدی سردستشون کیه؟

_آره! اینم شدکار؟

اخمی کردم و گفتم:

_ نکنه دوس داری جا من باشی و با اون دراکولا سروکله بزنی؟!

منتظر جوابش نموندم و با اخم خیره به جلو شدم

این ماموریت اعصابم رو بدجور بهم ریخته بود. از اون ماموریت های طولانی و سخت بود و حس بدی بهش داشتم.

دست هام رو روی فرمون فشار دادم.


romangram.com | @romangram_com