#خیانتکار_عاشق_پارت_150
ساختمونی که کنارش بود ساختمان مهمات بود که اصلا نمی شد، نزدیک درش هم شد.
کنار اون هم ساختمون آسایشگاه سرباز ها بود.
طرف چپش هم زمین خیلی بزرگی بود که سیم کشی شده بود و برای آموزش دیدن سرباز ها بود و داخلش کیوسک های بزرگی وجود داشت.
جاهای دیگه ای هم بود که من هنوز ندیده بودم
از جمله سالن غذاخوری ورزشگاه، باشگاه افسران، کلیسا، بازداشتگاه، دفتر دژبانی و...
در طول و عرض پادگان چهار تا برج نگهبانی بلند وجود داشت که تک تیراندازها توشون بودن.
پادگان پرت و دور افتاده ای بود اما باز هم تدابیر امنیت قوی ای داشت.
از فردا صبح راس ساعت هشت باید شروع به کار می کردیم.
چهار تا دکتر داشت:
دکتر توماس بیکر، بن فرانکلین، جان کلینتون و یه خانم دکتر هم به اسم مایا آنتونی.
با خستگی نشستم رو تختم روپوشم رو اتو کردم و لباسام و توی کمدم مرتب کردم.
آگاتا خوابیده بود، چراغ مهتابی رو خاموش کردم و از پله های تخت بالا رفتم.
فردا اولین روز کاریم بود و مطمئنا سرنوشت ساز بود.
***
_تانیا... پاشو دیره!
درد تانیا، بی تانیا شم، سنگ قبر خودت و تانیا رو با هم بشورم الهی...
چی؟
جان؟ با من؟
سرمو از زیر پتو درآوردم
_هان؟ چته پگ... آگاتا؟
اخم کرد و گفت:
_پاشو ساعت ششه!
تا یه چیزی بخوری و آماده شی دیر می شه، روز اول کاری رو که نمی شه دیر کرد.
کاترینا و اون دختره چی بود اسمش؟
عزرائیل؟ جبرئیل؟ جن؟
romangram.com | @romangram_com