#خیانتکار_عاشق_پارت_149
کلافه نگاهش رو به سرتاپام دوخت و گفت_مشکل همینجاست؛ تو نیازی نداری توجه کسی رو جلب کنی.
تلخ خنده ای کردم و گفتم:
_مشکل همینجاست؛ تو نمی دونی دختر بودن یعنی چی!
چشم هاش و ریز کرد و عصبی گفت:
_یعنی خراب بودن؟
دست های آویزونم در یک آن مشت شدن، هجوم اشک توی چشم هام و حس کردم و سرم و پایین انداختم، تا واکنش بدنم به همراه ضعفم رو نبینه
_منظورت اینه که من خرابم؟
پوزخندی زد و گفت:
_خوبه زود می گیری موضوع رو، اگه تمومش نکنی همینطور می شی
آمپرم زد بالا و عصبانیت و ناراحتی توی مغزم قاطی شدن، سعی کردم لرزش صدام و توی فریادم پنهون کنم
_اگه من مجبور شدم سره اون ماموریته کوفتیه توی ترکیه افسردگی بگیرم سره اینه که تنها این ماموریت بزرگ و انجام دادم؛ من له شدم تا تو و بقیه دم تکون بدین و پوزخند بزنید، حالا آخ و تفش شد واسه من،
شجاعت و مقاومتش واسه شما؟!
ناراحتی و ضعف من بخاطر وجدانی بود که تو و بقیه ندارید، پس خراب تویی که من و به خاطر کارهایی که مجبور بودم انجام بدم قضاوت می کنی!
پوزخندی زد و گفت:
_ که واسه من بزرگ شدی و دور ورداشتی خودت هم می دونی تو این چهار سال همه جا پشتت بودم که الان بعد اون همه آموزش و ماموریت سخت زنده ای و کری می خونی!
بهت گفته باشم بری اون آزمون و بدی، منم قاطی اون مثلا داداشای عوضیت کن و رو من حساب نکن؛ چون هر بلائی سرت بیاد پای خودته.
منتظر نموند جوابش و بدم، روش رو برگردوند و راه افتاد سمت ماشینش
همونجا از حرص زیاد داد زدم:
_باشه جناب سپهری؛ شده برای اینکه تو رو هم ضایع کنم می رم. حالا ببین...!
***
بیست تا دختر بودیم اما در نهایت فقط شش نفر رو می فرستادن.
آزمون رو دادم و بیرون اومدم.
در واقع زیاد هم سخت نبود چون تخصصی نبود و من هم از پرستاری کمی سررشته داشتم
می خواستم وقتم رو شده با ماموریت پر کنم، تا فکرهای بیهوده به ذهنم راه پیدا نکنن.ساختمون روبروئی مون ساختمان آسایشگاه و منازل سازمانی بود که فرمانده ها و سردارها و سرجوخه ها و... وقت هایی که شیفت بودن، اونجا بودن.
شنیده بودم بعضیاشون که از شهر های دور انتقالی گرفته بودن، خونواده هاشون رو هم با خودشون آورده و ساکن کرده بودن.
romangram.com | @romangram_com