#خیانتکار_عاشق_پارت_147
_همه از این اتفاقات ناراحت شدن، خونواده ی اون شهید هم همینطور!
می تونی تصور کنی چه حسی به مادرش دست داده؟
_نه؛ چون من نه مادرم نه مادر دارم.
_این باعث می شه بهتر خدمت کنی.
_من شغلم رو دوست دارم و بهش احترام می زارم اما ای کاش می شد یه راه بهتر برای جلب اعتماد رامتین می کردم.
کلافه از این بحث خسته کننده گفت:
_برای آزمون آماده ای؟
بی خیال آدامس مو جوئیدم_بگی، نگی!
اخم ظریفی کرد_وا... رویا چند بار بگم خانومانه رفتار کن؛ در حضور دیگران آدامس نجو، بی احترامیه!
توجهی به یاداوری آموزش های تکراریش نکردم و گفتم
_گفتی بیام برام یه سری چیز ها رو روشن کنی درباره ماموریت!
با کلاس قهوه شو خورد و با لحن مرموزی گفت
_بزار آزمون و بدی، اگه قبول شدی می گم.
****
روی میله ی بلند پل نشستم و به آب روان خیره شدم، در همون حال پرسیدم
_این روز ها چیکار می کنی؟
_درگیر ماموریت جدیدم.
_تو هم هستی؟
ّناگهان برگشت طرفم که گرخیدم.
با تردید و اخم گفت
_مگه توام جز افرادی؟
سری به علامت تایید تکون دادم و گفتم:
_فردا باید برم امتحان پرستاری بدمتا به عنوان پرستار نفوذ کنم.
در یک آن اخماشو کشید تو هم و گفت:
_نه؛ تو نمی تونی بیای
romangram.com | @romangram_com