#خیانتکار_عاشق_پارت_146

رد نگاهم رو دنبال کرد و لبخند روی لب هاش نشست

_یادته اولین بار که این گل عجیب و دیدی چی بهت گفتم؟

لب هام به پوزخند از هم باز شدن و به آرومی گفتم:

_گفتی این گل نماد قدرت، اعتماد به نفس و زیباییه.

لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت:

_گفتم می خوام درست مثل این گل شکوفا بشی.

به چشم های درخشانش نگاه کردم و گفتم:

_تونستم؟

_من باید این و تایید کنم؟ مگه خودت و نمی شناسی؟!

_نتونستم!

لبخند روی لبش خشکید، از پشت میز کارش بلند شد و روی صندلی کنارم نشست و گفت

_نباید انقد ضعیف باشی که این چیزها متزلزلت کنن.

بعد اون اتفاق، حالم انقدری بد شد که توجهی به تقدیر نامه و پاداش کارم نکردم، اون همه دستمزد دیگه نتونست خوشحالم کنه، نگاه آخرش هیچ وقت یادم نمیره و پوزخند تلخش و اسلحه ای که از میون دستای قوی و همیشه محکمش روی زمین افتاد.

حس کردم یه چیزی هم از وجود من افتاد.

لبخندش، حرفاش، اخماش، مهربونیش، عشق پاکش که به بازی گرفتمشون.

یه هفته خودمو تو اتاق حبس کردم تا تونستم کنار بیام و دیگه نخواستم بدونم چی سرش اومد.

حسه من عذاب وجدانی بود که عین خوره سه کیلو ازم کم کرد. اونم تو چند هفته...

سکوتم رو که دید با قاطعیت ادامه داد

_چون من تو رو ضعیف تربیت نکردم.

بیشتر روی خودت و روحیاتت کار کن و بدون که تو همیشه کاره درست رو انجام می دی.

_برای انجام کار درست؛ باید کارهای غلطی رو انجام بدم.

ابرویی بالا انداخت و خونسردانه گفت:

_با بعضی ها باید مثل خودشون رفتار کرد.

کیانی از مامور های ماهر و بزرگ ما بود که توی این ماموریت شهید شد. توی بزرگداشت و خاکسپاری ندیدمت!

_حالم خوب نبود.


romangram.com | @romangram_com