#خیانتکار_عاشق_پارت_116

_پس چی شد پیداش کردین؟

ملکی از داد رامتین کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت

_بچه ها رو فرستادم دنبالش، ولی هیچ جا نیست...

مکث کرد و با طمأنینه ادامه داد

_ببخشید قربان جسارت نباشه اما این خانم مشکوکن؛

پ از ساعت ده صبح رفتن ساعت شش شده باید یه خبری میدادن یا وایمیستادن خودتون بیاین، یاحداقل گوشی شون رو شارژ می کردن.

رامتین کلافه داد زد

_خودم می دونم. اول باید پیداش کنی یا نه؟

ملکی بادیگارد مخصوص و مورد اعتمادش بود

رامتین به عادت همیشگیش دستی توی موهای کشید اما چیری از عصبانیتش کم نشد و با عصبانیت زمزمه کرد

_اشهدتو بخون! فقط خدا کنه بفهمم کاره غلطی کردی اون وقته که...

دستاشو مشت کرد.

خودشم نمی دونست چی کار می خواد بکنه؟!

به حدی عصبانی بود که حس می کرد مغزش داره می جوشه و الان منفجر می شه...

برای چند ثانیه عصبانیت جاش و به نگرانی داد

اون دختر تنها کسی یا جایی رو اینجا نداره، نکنه بلایی سرش اومده باشه؟

نه... این نه!

اگه دورم زده باشه؟

اگه و اگه های زیادی تو مغزش ارور می دادن، تلفن هتل زنگ خورد.

مسئول پذیرش برش داشت و بعد کمی حرف زدن

رو به پیشخدمت گفت،

_اسم خانم همراه آقای رامتین هدایت رائیکاسعادت بود؟

پیشخدمت سری به نشونه ی تایید حرفش تکون داد

مسئول پذیرش تلفن و سرجاش گذاشت و روبه رامتین کرد

_از بیمارستان تماس گرفتن خانم سعادت اونجان.


romangram.com | @romangram_com