#خیانتکار_عاشق_پارت_113
اما من ازین روزا نمیگذرم. ازین روزگار کثیف که خوشیاش و
مجانی داده دیگران بدبختیاش رو با قیمت زیاد می فروشه به ما!
یاد آرش افتاد و دستاشو مشت کرد
رامتین هدایت..
پیکر تیکه تیکه شده ی آرش تو کویر از جلو چشماش پاک نمی شد.
چطور دوباره رویا رو می فرستاد؟
اگه رامتین به کوچک ترین چیزی شک می کرد...
سرشو محکم گرفت حتی فکر کردن بهش هم به جنون می رسوندش
بی فکر صندلیش و خم کردو سعی کرد چشماشو برای لحظه ای رو هم ببنده...
به رویا نگاه کرد.
چهار ساعت بود بی حرکت دراز کشیده بود، احتمالا همش رو نخوابیده بود و فکر می کرد
_رویا؟ بیداری؟
_آره؛ بیدارم.
_مراقب خودت باش، اگه این مرتیکه به کوچک ترین چیزی شک کنه دخلت رو میاره.
با بی حالی سرش رو تکون داد و گغت
_می دونم
_نه نمی دونی... ساعته پنجه، فکرتو به کار بنداز؛
نمی تونی الان بری هتل وانمود کن مریض سگ حالی.
تو یک لحظه به خودش اومد.
زیادی دیوونه بازی در آورده بود و حساب کار به علاوه ی زمان از دستش در رفته بود.
سری تکون داد و گفت
_ باشه.
بعد از چند لحظه متعجب گفت
_راستی تو از کجا پیدات شد؟
_پیدام نشد، مراقبت بودم
romangram.com | @romangram_com