#خیانتکار_عاشق_پارت_109

اون دوس دختر های پخمه شم تو این وادی ها نبودن؛ این بود که براش تازگی داشت

عوضش اونم وقت تولد الکیم سوئیچ یه زانتیا رو بهم داد.

ساعت دوازده و نیم ظهر بود بدون ناهار خوردن و در عین گرسنگی ول می چرخیدم

باید خیلی زود سیم کارت می خریدم و بر می گشتم و گرنه زیادی سه میشد و رامتین رو مشکوک می کرد

_خانم؟

هوم؟

برگشتم سمت پسری که با زبون فارسی صدام می زد.

قیافه ی معمولی اما بوری داشت، برگشتم سمتش که

پرسید:

_شما ایرانی هستین؟

_تو از کجا می دونی؟

خندید گفت:

_دیگه دیگه! کجا تشریف می بردین؟

بچه پرو رو میدی آستر می خواد!

با نگاه دیگه ای به چهرش یادم اومد که از مسافرین هواپیما بود و صندلی کناری نشسته بود.

چپکی نگاهش کردم

_تو رو سننه؟ برو رد کارت.

روم و برگردوندم و به راهم ادامه دادم .

حالا از کدوم گوری سیم کارت بخرم؟

نکنه شناسنامه بخواد؟

_چرا ناراحت می شی؟

جفتمون مسافریم گفتم همراهیت کنم، من زیاد میام همه جا رو بلدم با من بیا تا گم نشی!

بازدمم رو به شدت بیرون فرستادم.

اعصابم خراب بود و کلی دلهره داشتم، این پسره هم که رو اعصابم بود.

عصبی گفتم:


romangram.com | @romangram_com