#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_38

صدايي نيومد.

دوباره دادزدم:باشماهام اين دختره مرد.بياين کمک.

گوشم و چسبوندم به در اما دريغ ازصداي بال زدن پشه اي.يا مي شنيدن و خودشون و مي زدن به نشنيدن يا واقعا خوابشون سنگين بود.که من احتمال و به گزينه ي اول مي دادم.

رفتم بالاي سر يلدا نشستم.اي دوست بد اقبال من.دستم و گذاشتم روي پيشونيش داغ داغ بود.دستاش و گرفتم توي دستم.

سرد بود.اين دختره هم هيچيش به ادما نرفته.معلومه ازسرما بي هوش شده و تب داره.

رفتم سمت حموم و وان و پراز اب گرم کردم.دستام و گذاشتم زير بغلش و بزور کشوندمش سمت حموم.بالاخره باهزارمکافات گذاشتمش داخل وان.

خودمم لبه ي وان نشستم و تندتند دستاش و ماساژ مي دادم تابدنش از اون حالت يخ زدگي قبلي دربياد.

کم کم بابي حالي چشماش و بازکرد و...



#پارت32



بابي حالي چشماش و باز کرد و به من نگاه کرد.لبخندي زدم و گفتم:خوبي عزيزم؟باصدايي که از ته چاه درميومد گفت:خوبم.

_الهي بميرم برات...الهي ذليل شن...الهي خودم کفنشون کنم...الهي شوهراشون بزارن برن بي شوهر بمونن...الهي....

بقيه ي حرفم و با نگاه تيز يلداقورت دادم.يلدا دوباره با صداي گرفتش گفت:کمکم کن پاشم.ماشالا نيست که همين جوريش خيلي سبکه،حالامريضم که هست کل هيکل قناصش ميوفته روي من.بردمش و روي صندلي کنار اتاق نشوندمش.خودش موهاش و خشک کرد و لباساشم تعويض کرد.يکم بهم نگاه کرديم...يکمم به زمين چشم دوختيم تا اين که خسته شديم و کم کم خوابمون برد.

(مشغول صحبت بايلدا بودم که يکي از ويلاهايي که روبه روم قرارداشت فردي مدام پرده رو مي داد کنار و به ما دونفر چشم مي دوخت.همين جور که با يلدا حرف مي زدم،چشمام سمت پنجره بود تا ببينم اين کيه که از وقتي اومديم به ماخيره شده.امافاصله دور بود و فقط مي شد فهميد که يه دختره.يلدارو متوجه دخترپشت پرده کردم و وقتي نگاه يلدا با نگاه اون دختر تلاقي پيداکرد،صداي جيغ گوش خراشي اومد و به همراهش شيشه هاي اون خونه شروع به شکستن وبه بيرون پرتاب شدن کرد.دست يلدا رو گرفتم و تاجايي که مي تونستيم دوييديم.اما هرچه قدر مي دوييديم بازم برمي گشتيم سرجاي اولمون.ترسيده بوديم و عرق سرد روي صورتمون اشکاربود.يک دفعه برگشتيم که بازم راه ديگه اي و امتحان کنيم که دختره پشت پرده درست جلوي صورتمون قرارگرفت.)

جيغ بلندي کشيدم و از خواب پريدم.يلداي بي چاره باهمون بي حاليش،هراسون اومد سمتم و گفت:خواب ديدي عزيزم چيزي نيست.

تندتند پشت سرهم مي گفتم:عين واقعيت بود...اون...اون دختره....پانيد...واي خداي من.

وزدم زيرگريه.يلدا اشفته گفت:متيناچي شده؟تعريف کن ببينم چي خواب ديدي؟

باهق هق ناشي از ترس شروع به توضيح دادن خوابم کردم....



#پارت33



دراين حين که من داشتم خوابم و براي يلدا تعريف مي کردم،تمام حرکات چهرش و هم زير نظر داشتم.رفته رفته اخماي يلدا توي هم گره خورد و دراخر با نام بردن اسم پانيد يادر واقع همون دختر ترسناک پشت پرده،علاوه بر اخماي توي همش دهنش هم بازمونده بود.

_يلدا اين يه هشدار ياشايدم يه نشونه است من مطمعنم.

يلدا:عزيزم توي اين چند روز که اين اتفاقات افتاده پريشون شدي.اين يه خواب بوده فقط.نگران نباش هرچه زودتر مي فرستمت تهران،خيلي اين چند وقت اذيت شدي.

_نه من تنهات نمي زارم.

يلدا:متينا تا اين جاش هم خيلي کمکم کردي ازت ممنونم ولي بايدبري.اين حکم منه نمي تونم بزارم شخص ديگه اي درگيرش بشه.لطفا!

ان قدرعاجزانه و مصمم گفت که نتونستم حرفي روي حرفش بزنم.

يکم ديگه هم حرف زديم ودوباره چشامون گرم شدو بخواب رفتيم....

صبح باسرو صداهاي يلدا ازخواب بيدارشدم.بابدخولقي گفتم:اه،يلداچراسر و صدامي کني سرصبح؟

باحالت طلبکارانه اي گفت:خانوم خانوماصبح نيست لنگه ظهره.پاشوحوصلم سر رفت.

_مگه ساعت چنده؟


romangram.com | @romangraam