#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_34

باخشم وتندخويي گفتم:کجابه سلامتي؟يالا گندي روکه زدي ودرستش کن.باران چرا به هوش نمياد؟

اون دختره نامزد راشاد که درطي تحقيقاتي فهميده بودم اسمش يلداس؛گفت:نفهميدم چي گفتي؟من گندزدم؟اين دختر خانوم زرتي افتاد روي زمين وتشنج کرد،من کمکش کردم بايد تشکرهم بکني.واين که چرابه هوش نميادخب بايدبگم....فشارش احتمالاپايينه،بايدبهش سرم تقويتي وصل کني.

_خب منتظر چي هستي؟بياوصل کن ديگه.

يلدادست به سينه وبه حالت خنثي من و نگاه کردوگفت:فندق،اولا که کف سالن جاي سرم وصل کردن نيست.دوما من کف دستم و بو نکرده بودم که خانوم غش مي کنه و بايدباخودم سرم بيارم.سوماببرش بيمارستان به من ربطي نداره.

دوستشم که عين بزنگاهش بين من و يلدا در نوسان بود.

اميرسامم که خدازيادش کنه،هنوزتوي هپروت وگيجي ناشي ازخواب بود.

نمي دونم راشاد دقيقا از چيه اين دختره خوشش اومده؟

رفتم سمت باران،بغلش کردم وهمين جورکه به سمت طبقه ي بالا مي رفتم گفتم:سريع همتون بالاباشين.اين اطراف بيمارستان نيست.سرمم به بچه هامي گم رديفش کنن.

منتظرعکس العمل اونا نموندم و...



#پارت26



باران وبا احتياط گذاشتم روي تختش و پيشونيش و بوسيدم.تنهادختري بود که بهش علاقه داشتم.اونم بيش از حد معمول.دخترا و اميرسام هم کمي بعد به من ملحق شدن.به زهره خانوم خدمت کارپير اين ويلا،گفتم که سريع بره داروخانه و سرم تقويتي بگيره.توضيحات لازم روهم درباره ي سرم،يلدابهش گفت.

_چرااين طوري شد؟سابقه نداشته غش کنه يا تشنج...

حرفم و ادامه ندادم و باناراحتي دوباره به باران خيره شدم.

يلدا:ببخشيد براي اين که راحت تر بتونيم صحبت کنيم؛اقاي؟؟؟

_خان بگو.

پوزخندي زدوگفت:عادت ندارم کسي و به اسمي صدا کنم که لايقش نيست.

عصبي اومدم حرفي بزنم که اميرسام پيش دستي کرد و گفت:واي،چتونه شماها؟و روبه يلدا ادامه داد:ايشون اقاي بردياهنرمند هستن خوب شد؟

يهواون دختره ي ور وره جادو پقي زد زيرخنده ودلشو دودستي چسبيد.ان قدر خنديد که يلدا و اميرسام هم ازخندش،واداربه خنديدن شدن.باتعجب به اين جمعيت منگل چشم دوختم.باکيا يک ملت و تشکيل داديم.

دست به سينه همين جوربهشون نگاه مي کردم تاشايداز رو برن اما...

بالاخره دوست يلدا دست از خنده کشيدو گفت:واي خدا،چه فاميل باحالي!هنرمند.

وبعدباز زد زيرخنده.اخمام و کردم توي هم و گفتم:هرهر،مودب باش.

اميرسام هم که جو گرفته بودش وبقول خودش دوتا داف ديده بود گفت:اره,تازه کجاش و ديدين.ماشالا ازهنرش يه انگشت مي باره.

يلدامودب ومتين گفت:اقاي محترم،ازهر انگشتش يه هنرمي باره نه اوني که شما گفتين.

اميرسام سرش و باگيجي خاروند و گفت:حالاهمون.

تاخواستم همشون و بندازم بيرون،زهره خانوم نفس زنان داخل اتاق شد و سرم وبهم تحويل داد.

زهره خانم:بفرمايين خان،امرديگه اي ندارين؟

_مي توني بري.

بارفتن زهره خانوم سرم وگرفتم سمت يلدا و اونم بي توجه به من ازم گرفتش.

رفتم سمت تخت باران تاببينم اين دختره چي کارمي کنه و...




romangram.com | @romangraam