#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_29
وقتي رسيدم شركت همه اينارو براي برديا توضيح دادم و هر چه قدر مي تونستم از اين دوتا دختر بهش گفتم ...
در همون حال اخماي برديا هم بيش تر مي شد. تصميم گرفتم ساكت شم كه برديا گفت:اگه روستايي نبودن پس چي بودن!؟
منم بي اختيار گفتم:داف.
با اين حرف من برديا كه انگار به يه چيزي شك كرده بود گفت:مي شه مشخصاتشون و بدي!؟
_د نه د.زشته پسرم شما خاني خير سرت خجالت بكش خان و چه به داف.
برديا: كم تر حرف بزن اميرسام،احتمالا همون دو تا دختر فضولن معلوم نيست چه فكرايي تو سرشونه.
_كدوم دو تا؟
برديا: بعدا مي گم بهت .خب بعدش چي شد؟
_هيچي ديگه چشمتون داف كولي نبينه، اول كه پياده شدم از ماشين يكيشون اين قدر آناليزم كرد و روم زوم كرده بود كه فكر كردم از ترس خودم و خيس كردم .اون يكي ام مثل اين همستراي مرده با دهن باز داشت نگام مي كرد ،بعدشم اون كوليه رم كرد و شروع كرد حرف زدن كه يك كلمه از حرفاشم نفهميدم .اخرشم دستش و به سمتم دراز كرد كه به اين كه دختره مخش تاب داره ايمان آوردم و فرار و به قرار ترجيح دادم.
و همين طور كه مي بينيد ما در صحت كامل در اختيار آقاي خان آقا هستيم.
يه نگاه به برديا انداختم كه ديدم مثل آتشفشان از همه ي سوراخاي بدنش داره دود مي ده بيرون!
بعد از چند دقيقه سكوت، زبون باز كرد و گفت: آدمشون مي كنم اين جوري نمي شه دارن با آبروي ما بازي مي كنن خداروشكر كسي نمي شناستشون زياد.
منم مثل اين از خدابي خبرا فقط نگاش مي كردم.
1ساعت بعد...
من و برديا رفتيم به عمارتشون تا اون جا يكم استراحت كنيم و درباره كار حرف بزنيم...
#پارت19
بعد از خوردن ناهار رفتيم تو اتاق كار برديا تا باهم درباره شراكتمون و مشکلات من براي هم راه شدن دراين راه بابرديا،ازجمله اين که راه من خيلي دور مي شه، صحبت كنيم.
برديا:براي اين كه كارمون راحت بشه تو بايد براي يه مدت بياي اين جا...
_ ببين برديا با من از اين شوخيا نكن كه قلبم طاقتش و نداره.
برديا: جدي گفتم مگه اين جا چشه كه شما شهرياي لوس ازش بيزارين؟
_ بابا تهران يه عالمه كار دارم من ،خانواده ي نداشتم اون جان،بعدشم خودتم شهري هستي بردي.
برديابه حالت تمسخر سرش و گرفت بالا و گفت: گفتم شهرياي لوس، من لوس نيستم.خانواده!؟
romangram.com | @romangraam