#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_28
برديا:عليك سلام حيف نون. آخه اين رسمشه بعد سه سال زنگ زدم به جاي خوشحال شدن و تحويل گرفتن از بهترين دوستت گوشي رو قطع مي كني روش!؟
اين چه قدر پرحرف شده ها! از جذبه برديا خوشم ميومد؛گاهي اوقات اون قدر جدي مي شد كه منم ازش مي ترسيدم چه برسه به دخترا.تو همين فكرا بودم كه يهو با صداي داد برديا به خودم اومدم و گوشي و دومتر دور تَر از خودم گرفتم...
برديا:با توام!
_سلام بر دوست خشن من چه طوري بي معرفت چه عجب من و آدم حساب كردي زنگ زدي!
برديا: تو چه قدر خبر گرفتي كه من بگيرم؟
_ باشه بابا آروم باش، اين جوري پيش بري پسرا هم از دستت فرار مي كنن چه برسه دخترا،بابا يكم شُل باش.
برديا:چي باشم!؟
_هيچي داداش بي خيال شو اصلا، بگو ببينم چه خبر شده زنگ زدي بهم!؟
برديا:اگهي تو ديدم براي فروش جنسات ،منم نياز به مواد اوليه دارم و گفتم شريك بشم با تو.
_جدي؟اين كه حرف نداره پسر فقط راه خيلي دوره.
اگه تو راه رفت و برگشت خسته بشم خوابم ببره بعد بميرم چي؟؟
برديا:تموم شد؟
_نه....مي دوني چه قدر پول بنزين بايد بدم؟!تازه اگه....
برديا:بسه...من يه فكري كردم واسش بيا روستا باهم حرف بزنيم بهت مي گم.
_دوره!
برديا:اصلا...
_باشه باشه من ساعت 6 شركتم.
برديا:منتظرم.
2ساعت بعد...
بعد از دو ساعت رانندگي رسيدم روستا. من فقط يه بار اومده بودم اين جا براي همين چيزي يادم نبود.
از رانندگي با سرعت پايين متنفرم واسه همين سرعتم زياد بود .گوشيم و درآوردم تا به برديا زنگ بزنم. دنبال شمارش بودم كه وقتي سرم و گرفتم بالا ديدم دو تا دختر دارن از مسير رد مي شن. سريع فرمون و گرفتم به سمت مخالف اونا تا بهشون برخورد نكنم و بعدش پام و ازترس گذاشتم رو ترمز.
وقتي از ماشين پياده شدم...
#پارت18
وقتي از ماشين پياده شدم دوتا دخترو ديدم؛فكر كنم مال اين اطراف نبودن آخه نه از نظر حجاب به روستاييا مي خوردن نه تيپ و قيافه.
romangram.com | @romangraam