#غرور_شیشه_ای_پارت_96

افشین ایستاد وبا خشم گفت :تو می فهمی داری چی می گی ؟

بعد با آرامش گفت :سودابه جان . خواهش می کنم این طوری با من حرف نزن با این حرف هات دلم رو اتیش می زنی . نگو بامن ازدواج نمی کنی . من بدون تو می میرم .

دستان سودابه رو فشرد و ادامه داد :همراهم باش. تو اگه همراهم نباشی من چه طوری می تونم اونا رو راضی کنم خواهش می کنم بگو که با من ازدواج می کنی ؟

سودابه جوابی نداد و از افشین دور شد . چند قدم که دور شد .صدای گریه افشین را شنید . باورش نمی شد یک روز گریه او را ببینند . ان هم به خاطر خودش . به سویش رفت و سرش را بالا اورد و با نو ک انگشتان اشک های او را پاک کرد و گفت :گریه نکن عزیزم . باشه اشتباه کردم این حرف رو زدم باشه قبوله . اگه تو این طور می خواهی باشه قبوله . تا اخر راه با تو می مونم . خواهش می کنم من اصلا طاقت دیدن گریه یک مرد رو ندارم .

با شوخی گفت :خجالت بکش مرد که گریه نمی کنه .

افشین گفت :تو با من می مونی . اه خدایا . چه قدر دوستت دارم . سودابه جان دوستت دارم . اون قدر که از گفتنش عاجز م.

-باشه حالا پاشو برو پیش پدر و مادرت . می دونم که خیلی نگر انت شدند .

-باشه ولی تو هم باید بیای . می خوام حرف اخر رو در برابر تو بزنم اما باید مطمئن بشم .

-از چی مطمئن بشی؟

-از این که تو حاضری با من که فرزند یک پدر و مادر معتاد و الکی هستم و حالا هم فرزند خونده هستم ازدواج می کنی و اگه از جانب خو نواده طرد بشم با دار و ندار من بسازی و تا اخر عمر بهم وفادار بمونی ؟

-به تمام مقدس اتم قسم که پا به پات و ایستادم

-تو خیلی خوبی . پاشو بریم پیش پدر و مادرم .

romangram.com | @romangram_com