#غرور_شیشه_ای_پارت_95
-سودابه جان . وایسا تورو به خدا وایسا .
سودابه ایستاد و با فریاد گفت :من که گفتم شما ها دروغگو هستید چرا به من نگفتی ؟ به من بگو که اشتباه شنیدم و اون حرف ها در مورد تو نبوده . د بگو دیگه لعنتی .
دست هایش را مشت کرد و به سینه افشین زد :بگو لعنتی بگو که اونا رو در مورد خودت نگفتی .
افشین دست های او را گرفت و گفت :متاسفم همش راسته . و تو درست شنیدی .
-پس چرا به من نگفتی ؟
-ترسیدم . می ترسیدم . که تو منو قبول نکنی .؟
با بغض گفت :تو در مورد من چی فکر کردی؟ به خیالت که من چون فرزند این خانواده بودی قبولت کردم ؟ من تو رو به خاطر مهری که در قلبت وجود داشت قبول کردم . به خاطر عشق که در نگاهت بود . نه به خاطر پول که اگه این طور بود با اون احمد لعنتی که فرقی نداشتم چرا به من نگفتی ؟
افشین با بغض گفت :کمی اروم باش تا جریان و برات تعریف کنم .البته خودم می خواستم همین روزها برات بگم اما دو دل بودم .
به طرف او رفت و با التماس از او خواست تا ارام باشد بعد هر دو روی سنگ نشستند . .
افشین گفت :من در خانواده به دنیا امدم که در بدترین وضع زندگی می کردم . پدرم معتاد بود و مادرم یک الکی . درسته که سن زیادی نداشتم اما همه چیز رو به خاطر دارم . یادم یک روز مادرم تنها به خانه برگشت و همش گریه می کرد .پدرم در اثر تزریق مواد فوت کرده بود . اون شب مادرم هم زیاد مست نبود و منو می بوسید و نوازش می کرد تا من خوابم برد . صبح مثل همیشه سفارش منو به همسایه پیرزن سپرد و رفت . ان شب ازش خبری نشد ولی روز بعد خبر آوردن که خودش رو از روی پل پرت کرده بود پایین . من رو به بهزیستی بردند و بعد از یک سال خانواده افشار که بچه دار نمی شدند منو به فرزندی قبول کردند . و بریم با پدر و مادر واقعی هیچ فرقی ندارند . امشب هم من موضوع علاقه خودم رو بهشون گفتم و من کوتاه نمیام . من فقط تو رو می خوام سودابه باور کن . من نمی خوام گو لت بزنم یا دروغ بگم . من فقط روم نمیشد که درباره اونا صحبت کنم . خواهش می کنم درک کن .
سودابه گفت :درکت می کنم واقعاً متاسفم . من با تو ازدواج نمی کنم چون اصلا دوست ندارم باعث جدایی تو از خانواده ات بشم .
romangram.com | @romangram_com